عجز هرمنوتیک در فهم معنای متن - بخش چهارم
بالانوشت:
این نوشته، متن پیاده شده ی سخنانی است که طی جلسات مختلف ارایه و پس از مدتی جمع آوری و به این شکل آماده شده است.
سید حسن کاظمزاده
هایدگر، هستی به مثابه متن
نمیدانم که چرا هرگاه در فلسفه یا در هرمنوتیک، سراغم به هایدگر میافتد عجز، ناتوانی، خضوع و خشوع در برابر این روح بزرگ وجودم را تماماً در بر میگیرد. نمیدانم، شاید دیگران نیز همچون من بدلیل زبان و ادبیات نامأنوس در فلسفهیِ هایدگر، همین حس و حال را نسبت به او و فلسفهاش دارند. جالب اینجاست که تاکنون، تنها یکدهم(بیست جلد) از آثار باقیمانده از او منتشر شده و از این مقدار نیز اندک تعدادی به زبان پارسی برگردانده شدهاند.
این امر تأثیر فراوانی در شناخت ناقص تمامی ما از هایدگر و فلسفهیِ او داشته است چنانکه میتوان ادعا نمود شاید تمامی فلسفههای غربیِ پس از هایدگر، در پی برداشتهای غلط، نادرست و یا ناقص اربابانش از هایدگر پدید آمده باشد.
پیشتر گفتیم که دیلتای، با گسترش معنای متن و تعمیم هرمنوتیک به کل حوزهیِ "علوم انسانی" و "معنوی" زمینه را برای هایدگر مهیا ساخت تا متن را به عامترین شکل ممکن مطرح ساخته و هرمنوتیک را وارد گسترهیِ وسیعی چون هستی نماید.
از این رو ما قادر به درک صحیح هرمنوتیکِ هایدگر نخواهیم بود، مگر اینکه آنرا در ارتباط با هرمنوتیک دیلتای بشناسیم. چرا که هرمنوتیک هایدگر با همه تفاوتهای آشکاری که با هرمنوتیک دیلتای دارد اما ارتباط تنگاتنگی میان این دو هرمنوتیک هست که ما را یاری میدهد تا هرکجا که در فهم هرمنوتیکِ هایدگر در میمانیم میتوانیم با ارجاع آن به هرمنوتیک دیلتای به فهم نسبتاً صحیحتری از آنچه مراد هایدگر بود نایل آییم. و در واقع میتوانیم مدعی شویم که هرمنوتیک هایدگر نقدی بر هرمنوتیک دیلتای است.
لذا از دیدگاه من هایدگر را نمیتوان یک هرمنوسین تمام عیار انگاشت چرا که او مانند هیچ یک از هرمنوسینهای پیش از خود، طرحی جامع و عملیاتی برای فهم متن ارایه نداده است. آنچه که در هرمنوتیک هایدگری ارایه شده بیش از آنکه هرمنوتیک باشد نقدی است بر اندیشههای هرمنوتیکی هرمنوسینهای پیش از او از جمله دیلتای. هایدگر، بیشتر پلهای پشت سر خود را خراب کرده تا آنکه پلی را پیش روی خود یا دانش هرمنوتیک بنا نماید. کاری که او انجام داد به هرچه بیشتر فرو رفتن خرِ هرمنوتیک در گِلِ لاادریگری انجامید.
هایدگر اساس کار خود را بر وجود، که به زعم او پرسشی اساسی، بنیادین، اما فراموش شده میباشد میگذارد و معتقد است که ما تا به تحلیل و شناخت درستی از وجود که کلیترین مفهوم در عالم میباشد دست نیابیم نمیتوانیم دربارهیِ امور دیگر و جزیی تر به فهم درست و کاملتری دست یابیم.
او به جای بررسی روش فهمیدن، به عنصر اصلی فهم، یعنی فهمنده ((کسی که میفهمد)) میپردازد و درصدد است تا او را عریان از دیگران، به عنوان یک وجود در هستی، مورد ارزیابی قرار دهد بیآنکه به چیزی تعلق داشته باشد. چرا که متعلق کردن انسان به هرچیزی جز هستی فهمی حداقلی در مورد فهمنده به ما ارایه خواهد کرد.
هایدگر مانند اگزستانسیالیستها، انسان را تافتهای جدا بافته میداند و او را موجودی میپندارد که با تمام موجودات عالم فرقی اساسی دارد. از نظر او انسان تنها موجودی است که وقوف و ادراکی از وجود دارد و امکان هر نوع شناختی برای انسان را موقوف بر همین وقوف و دریافتی میداند که ما از "وجود" داریم.
هایدگر این سخن و پیشفرض دیلتای که ماهیتِ من با ماهیت دیگران یکسان است را امر ساده ای نمیداند که صرفاً با نظر دیلتای قابل پذیرش باشد. او معتقد است که بحث از وجود، مقدم بر بحث از روح عینی و عنصر مُماثِل است و ما، تا تکلیف وجود را روشن نکنیم بحث در مورد این گونه امور بیهوده خواهد بود.
او همچنین منتقد این دیدگاه دیلتای میباشد که من خودم را مییابم لذا میتوانم از شناخت خود به شناخت دیگری دست یابم و آنرا بسیار سادهانگارانه میداند و شناخت از خود را امری چنین سهل الوصول نمیداند.
در نگرهیِ هایدگر، زیربنای شناخت خود، ابتدا بحثهای عمیقِ هستی شناسانه و انسان شناختی است. او برای شناخت، به جای آنکه خود را در کنار دیگری و یا دیگری را در کنار خود قرار دهد- چنانکه دیلتای چنین میکرد- به شناخت جایگاه انسان در هستی پافشاری مینمود و پرداختن به مقولهیِ "بودن در جهان" به جای "بودن با دیگری" را زمینهساز شناخت و معرفت درستتر انسان از خود و ماهیتش دانسته و آنرا مقدمه فهمهای دیگر میدانست.
او معتقد بود که بدون چنین شناختِ کامل انسان از خود، که با بودن در هستی بدست میآید، نمیتوان به شناخت حقیقی از دیگر امور نایل شد.
هایدگر بر این باور است که ما به جای آنکه خود را در ارتباط با دیگران تعریف کنیم باید به شناخت خود از طریق بودن در هستی دست یابیم.
برداشت هایدگر از انسان، برداشت غریبی است. او "انسان" را "موجودی پرتابشده" میداند که در صحنهیِ وجود در نقطهیِ خاصی فروافتاده داشته است. از نظر هایدگر انسانها درجای خاصی از هستی میافتند اما در آنجا فهمشان را شروع نمیکنند بلکه بدلیل قرار گرفتن در نقطهیِ خاص حایز فهمی پیشینی شدهاند.
در واقع ما در بستر فهم افتاده و در همان بستر شروع به فهم میکنیم و آن بستری که بر روی آن پرتاب شدهایم، پیش فهم ما در فهمهایمان است.
مسأله محورین دیگری که هایدگر بدان پرداخته مسأله زبان میباشد. اهمیتی که او برای زبان قایل میباشد، آنقدر زیاد است که از "انسان" به "زبان" تعبیر نموده است.
در نگره ی هایدگر، زبان هر چیزی است که میتواند حامل معنایی باشد. و اساس و قوام انسانیت انسان بر زبان استوار است. او زبان را صرفا ابزاری برای "ارتباط" برقرار نمودن با دیگران نمیداند، بلکه مفهوم زبان در نگرهیِ او بسیار وسیعتر و گستردهتر میباشد.
هایدگر زبان را تجلی وجود و درون آدمی میداند و به عبارت دیگر این تجلی وجود و درون آدمی است که خود را در قالب زبان بروز میدهد. فلذا هایدگر معتقد است که زبان از درون انسان به بیرون میجوشد و بنابر ضرورتهای اجتماعی که جامعهشناسان توضیح میدهند بوجود نیامده است.
البته او منکر نقش ارتباطی زبان نیست اما این را، ظاهر و پوسته بیرونی دانسته و باطن آنرا مرتبط با وجود عینی و هستی بنیادین انسان میداند، و بدین ترتیب به زبان معنایی عام میبخشد و آنرا فراتر از واژگان، آواها، و دستور زبان قلمداد میکند.
هایدگر بر آن است که انسان زبان دارد و حرف میزند نه آنگاه که در برابر مخاطب میایستد بلکه انسان همواره در حال به کار گرفتن زبان میباشد. او هرلحظه و هر آن در حال سخن است. و اصل سخن گفتن را از انسان نمیتوان جدا نمود و انسان را بدون آن در نظر آورد.
در واقع هایدگر میخواهد بگوید که انسان، بدون اینکه در رابطه با کسی، مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد باز زبانمند است. از نظر او زبان علاوه بر وجه قراردادی و ظاهری اس دارای وجه تکوینی هم می باشد. از نظر او انسان هرگاه که به هستی مینگرد به واسطهیِ زبان است که هستی را می بیند و میفهمد لذا زبان را نباید به واژگان و قواعد دستوری فروکاست. و ما خود را در هستی و هستی را در رابطه با خود با همین زبان میفهمیم.( دقت کنید ما هستی را فهم نمی کنیم که بعد توسط زبان آن فهم را تئوریزه نموده، صورت بندی کنیم یا به دیگری انتقال دهیم. بلکه فهم هستی از طریق زبان و در قالب زبان شکل می گیرد)