ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

سید حسن کاظم زاده
راهنمای کتابخوانی

جلال و انبان عقده هایش

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

نه از جلال چیزی خوانده بودم و نه در مورد او مطالعه ای داشته ام. تنها با استناد به مطلبی از ضیاء موحد که شهروند امروز منتشر کرده بود و برخی اظهار نظر دوستان کتاب خوان و اهل مطالعه، تصور می کردم که  جلال می بایست آدم مزخرفی بوده باشد و درست مثل خودم در زندگی،هزاران بار از این شاخه و آن شاخه پریده و دنبال چیزی یا کسی تازه افتاده و فکر و مشی عوض کرده. تا اینکه یک روز در کتابفروشی کمند بودم که چشمم به داستان سنگی بر گوری*افتاد و به سرم زد که لااقل این کتاب جلال را مطالعه کنم. به ویژه اینکه حرف ها و حاشیه های فراوانی در مورد کتاب به گوشم خورده بود که انگیزه ام را برای خواندن کتاب دو چندان می کرد.

کتاب را خریدم و کل آن را در یک نیمروز خواندم و خلاص. نثرش جالب، و برایم کاملا تازگی داشت و تا آن روز کتابی به این سبک و سیاق نخوانده بودم. اما محتویاتش، علی رقم سنت شکنی هایی که در آن شده، به شدت سخیف، زشت و آزار دهنده به نظر می رسید. با خودم فکر کردم که یک نویسنده، چقدر می تواند آدم وقیحی باشد که اینگونه بی محابا کثافتکاری هایش را، با خوانندگان در میان بگذارد.

البته اعتراف می کنم که از ساختارشکنی های او در این کتاب و اینکه با شجاعت تمام آفتابه اش را بر داشته و سراغ سنگ مستراحی به نام فرهنگ ایرانی!!! رفته خوشم آمد. اما آنجا که وارد حوزه خصوصی اش می شود و در مورد سفر اروپا و روابطش با زنش می نویسد بارها و بارها کلافه شدم، کتاب را بستم و توی دلم بد و بیراهی نثارش کردم که بیا و ببین.

آنجا که می نوسد: می دانی زن. در عهد بوق که نیستیم. بچه می خواهی؟ بسیار خوب. چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری؟ طبیعی ترین راه اینکه بروی و یک آدم خوش تخم پیدا کنی و خلاص. من از سر بند این دکتر امراض زنانه، مزه قرمساقی را چشیده ام. هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعا و عرفا مجازی.

و یا آنجای دیگر که نوشته: یک روز دنگم گرفت که ببینم با نطفه ام می شود نیمرو درست کرد یا نه. سر زنم را دور دیدم و کلیه آن روز را ریختم توی تابه. و چه نیمرویی! آب دماغ سفت تر شده. مایه ای از سفیدی در آن دویده و بی مزه. به ضرب فلفل و نمک هم نتوانستم بخورم. اما به گمانم در وضع پایین تنه گربه ها اثر کرد. چون آن سال یک دفعه بیشتر از معهود بچه گذاشتند.

و باز آنجا که از سفر فرهنگی اش!!! به اروپا چنین یاد می کند: به سوئیس که رسیدم دختر مهماندار چنان زیبا بود که پای شخص اول لنگید. شخص دوم شد اختیار دار کارِ تَن. و افسارم را گرفت و کشید همانجاها که هر لر دوغ ندیده ای را باید سراغ گرفت.

و یا آن نوزده روزی را که در آمستردام و لندن با زنی مطلقه همخوابگی می کرده: زنی تازه از شوهر طلاق گرفته و توی  اندازه و همسن و سال خودم. و خدمتکار به تمام معنی. و لری دوغ ندیده تر از من. هفت روز بسش نبود. دنبالم آمد لندن. ده روز هم آنجا. و برگشتن هم مرا کشید به آمستردام. و دو روز از نو. و اگر بچه دار شدم؟... و که خوب. معلوم است. می گیرمت. و از این حرفها و سخن ها.

البته این، همه آن احساسی نیست که من با خواندن سنگی بر گوری نسبت به جلال پیدا کردم. بلکه با خواندن کتاب، دریافتم که این بابا دچار یک روان نژندی حاد و اساسی هم بوده است. و تل انبار شدن عقده هایش- مثل بچه دار نشدن آن هم در خانواده و جامعه ای مذهبی و سنتی-  او را تا سر حد تبدیل شدن به یک مازوخیست تمام عیار پیش برده است.

حال، من که خواننده جلال باشم پس از مطالعه چنین کتابی، دیگر رغبت نمی کنم که حتا اسم این بابا را هم بشنوم یا به زبان بیاورم تا چه رسد به اینکه کتاب دیگری از او را بدست بگیرم و بخوانم.

راستش را بخواهید نمی توانم برای نویسنده ای که زنش را خرج خواننده کرده تره هم خرد کنم. خودتان قضاوت کنید که نوشتن داستان میان مایه ای چون سنگی بر گوری (که البته به نوعی دفتر اعترافات وی نیز می باشد) ارزش این همه بی آبرویی و این همه حاشیه سازی برای خود و دیگران را دارد. مگر اینکه باور کنیم این بابا در هنگام نوشتن چنین داستانی، از اساس دیوانه بوده است.

*سنگی بر گوری/جلال آل احمد/تهران/جامه دران/1384چاپ سوم/5500 نسخه/1100 تومان

دریافت نسخهPDF  

  • سید حسن کاظم زاده