ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

سید حسن کاظم زاده
راهنمای کتابخوانی

۳۲ مطلب با موضوع «فلسفه و کلام» ثبت شده است

بالانوشت:

این نوشته، متن پیاده شده ی سخنانی است که طی جلسات مختلف ارایه و پس از مدتی جمع آوری و به این شکل آماده شده است.

سید حسن کاظم‌زاده

هایدگر، هستی به مثابه متن

 

نمی‌دانم که چرا هرگاه در فلسفه یا در هرمنوتیک، سراغم به هایدگر می‌افتد عجز، ناتوانی، خضوع و خشوع در برابر این روح بزرگ وجودم را تماماً در بر می‌گیرد. نمی‌دانم، شاید دیگران نیز همچون من بدلیل زبان و ادبیات نامأنوس در فلسفه‌یِ هایدگر، همین حس و حال را نسبت به او و فلسفه‌اش دارند. جالب اینجاست که تاکنون، تنها یک‌دهم(بیست جلد) از آثار باقی‌مانده از او منتشر شده‌ و از این مقدار نیز اندک تعدادی به زبان پارسی برگردانده شده‌اند.

این امر تأثیر فراوانی در شناخت ناقص تمامی ما از هایدگر و فلسفه‌یِ او داشته است چنانکه می‌توان ادعا نمود شاید تمامی فلسفه‌های غربیِ پس از هایدگر، در پی برداشتهای غلط، نادرست و یا ناقص اربابانش از هایدگر پدید آمده باشد.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۰
  • سید حسن کاظم زاده

بالانوشت:

این نوشته، متن پیاده شده ی سخنانی است که طی جلسات مختلف ارایه و پس از مدتی جمع آوری و به این شکل آماده شده است.

سید حسن کاظم‌زاده

دیلتای و بسط هرمنوتیک از متن به علوم انسانی

دیلتای، هرمنوتیک را از حوزه‌یِ صرفا متن، به ساحت تمام علوم انسانی کشانده و بدین‌گونه آنرا گسترش داد و زمینه‌ای را فراهم ساخت تا این مباحث، به وسیله‌ی هایدگر به ساحت هستی شناسی نیز کشیده شود.

اینکه چرا دیلتای تاریخ را بصورت عنصری محورین به مباحث هرمنوتیکی خود وارد ساخت به شرایط زمانه و سرزمین آنروز آلمان باز می‌گشت. چرا که در آن روزگار، اندیشه‌های تاریخ‌گرایانه‌یِ هگل، برتمامی حوزه‌های فکری آنروزِ آلمان و حتا اروپا مستولی شده و همه اندیشه‌های فلسفی و علوم انسانی، به نحوی از این دیدگاههای تاریخ‌گرایانه بهره‌مند شده بودند و یوغِ هگل و اندیشه‌های هگلی به شدت بر گردن متفکران آلمانی جای گرفته بود. از طرف دیگر تاریخی‌نگری دیلتای واکنشی بود بر علیه دیدگاههای رایج پوزیتویستها که علوم انسانی را غیر اصیل و اثبات ناپذیر می‌دانستند.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۰
  • سید حسن کاظم زاده

بالانوشت:

این نوشته، متن پیاده شده ی سخنانی است که طی جلسات مختلف ارایه و پس از مدتی جمع آوری و به این شکل آماده شده است.

سید حسن کاظم‌زاده

تاریخِ هرمنوتیک و اندیشه‌یِ هِرمُنُوسییَن‌ها

رامباخ و نهادهایِ هرمنوتیکیِ قدسی

گفتیم که پیدایشِ هرمنوتیکِ کلاسیک، به قرن هفده میلادی بازمی‌گردد و در سالِ 1723 میلادی، هرمنوتیکِ کلاسیک، با تألیف کتابی با عنوان "نهادهایِ هرمنوتیکیِ قدسی" گام به عرصه‌یِ وجود نهاد و این، آغاز راه بود.

"رامباخ" در این کتاب، بر "اصلِ انطباق" پافشاری کرد و مدعی شد، فهم بشری قابل انطباق با معنایِ مندرجِ در متن می‌باشد. و مراد وی از انطباق، انطباقِ تفسیرِ مخاطب، با معنایِ مندرج توسط مؤلف در متن بود.   

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۳
  • سید حسن کاظم زاده

بالانوشت:

این نوشته، متن پیاده شده ی سخنانی است که طی جلسات مختلف ارایه و پس از مدتی جمع آوری و به این صورت آماده شده است.

سید حسن کاظم‌زاده


عجزِ ذاتیِ عقلِ بشری، در مواجهه با مائده هایِ آسمانی

 

بطور قطع، همه ما در طول زندگانیِ خود، صفحاتی از یک کتاب را ورق زده، و یا در نمایشگاه‌هایِ مختلف، شاهد آثار بسیار زیبای هنری بوده ایم. و بطور حتم، ذهنمان، ناخودآگاه به تکاپو افتاده‌ تا به معناهای مندرج در متن دست یافته، و آنها را فهم نماید.

اما، آیا تاکنون خود را در معرضِ این پرسشِ بنیادین قرارداده‌اید، که تا چه حد به معنایِ حقیقیِ مندرج در متن نزدیک شده و یا نیتی که مؤلف، در هنگام خلق اثری در ذهن داشته را فهم نموده‌ایم؟ و آیا آن چیزی که ما از "متن" یا "اثر" فهم نموده‌ایم، همان چیزی است که در متن مندرج بوده و مؤلف در ذهن خود آنرا مد نظر قرار داده و درصدد انتقالش در قالب عبارات، کلمات، نوشته‌ها و آثار هنری به ما به عنوان مخاطب بوده است؟ و آیا اصلا امکان انطباق ذهن بشری با "معنای مندرج در متن" ممکن است یا فهم متن مدعایی بیش نیست؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۱
  • سید حسن کاظم زاده

بالا نوشت:

این سطور بخش های قابل انتشار مطالبی است که بر حاشیه کتاب "مارکس و آزادی"نوشته تری ایگلتون نوشته ام.

در ایران، شاید به ظاهر تغییری در شکل تولید رخ داده باشد اما این تغییر، تنها در لایه های ظاهری اتفاق افتاده وگرنه تفاوتی میان روابط تولید از دوران قاجار تاکنون مشاهده نمی شود. و اقتصاد، شکلی جدید از تیول داری است.

*

آنجا که به جای اصالت دادن به فرد، به چیزی موهوم به نام جامعه اصالت و اولویت داده می شود دیکتاتوری در قرینه است.

*

ما در "وضع" محقق می شویم و وضع شرایطی است که ما را در بر گرفته و رقم می زند.

*

جامعه توده وار جامعه ای در معرض دیکتاتوری است.

*

سوسیالیسمی که از مناسبات یک جامعه لیبرال سرمایه داری بیرون می آید با سوسیالیسمی که از جامعه ای فئودال بیرون می آید در هدف، روش و ابزارها تفاوتی بنیادین دارد. خودآگاهی طبقاتی که منبع بزرگ حرکت های کارگری و سوسیالیستی است تنها در جامعه ی سرمایه داری که از حداقل آزادی های مدنی برخوردار است شکل می گیرد.

*

"کار"ی که به خاطر کسب ثروت یا به دست آوردن هزینه زندگی انجام می شود بردگی است. کار چیزی است که برای به فعلیت درآمدن قوای درونی و استعداد هایمان انجام شود.

*

تنها در جامعه ای بورژوازی است که باغ از باغ بودن در می آید و به کالا و سرمایه تبدیل می گردد و ورزش به جای فعالیتی برای سلامتی بیشتر، به فعالیتی اقتصادی فروکاسته می شود.

*

... جوهره ی دموکراسی، نه تعدد انتخابات برگزار شده، که آزادی است. و مراد از آزادی، آزادیِ مخالف منتقد است و اگر در شرایطی غیر دموکراتیک هزار انتخابات هم برگزار شود نمی توان دولت برآمده از آن را دولتی دموکراتیک دانست.

*

انسان در جامعه ی سرمایه داری، عینکی بر چشم دارد که همه چیز را از ورای آن کالا می بیند و با همه چیز و همه کس، مراوده ای کالایی دارد.

*

امروز انسان بودن ما زیر سوال رفته و جای خود را به کارمند و کارگر و قصاب و ... بودن داده است.

*

همه چیز در جامعه ی بورژوازی، به شدت اقتصادی می شود. سلامت را نگاه کنید که چگونه به ابزاری برای تجارت و سود آوری تبدیل شده است.

*

سرمایه داری، انسان، طبیعت و روابط انسانی را از این منظر که باید مفید و سود آور باشند می نگرد و اینگونه آنها را به غیر خودشان تبدیل می کند. باغ از ابتدا ابزار تفرج و ارتزاق بود ولی حالا تبدیل به کالایی سودآور شده که در هر دست چرخیدنش در بازار بدون در نظرگرفتن تفرج گاه بودن و یا میوه هایش، سودی هنگفت را به طرفین معامله می رساند. همچنین خانه به جای آنکه محل عیش و آرامش باشد تبدیل به کالایی سرمایه ای شده و ارزش مبادله ای پیدا کرده است. مارکس درصدد است تا با الغای سرمایه داری، چنین وضعی را دگرگون سازد.

*

جنبش های دهقانی در آمریکای لاتین و آسیای شرقی، جنبش هایی اصالتا سوسیالیست نیستند. آنها یا داری رنگ و لعاب کمونیستی بودند و یا تحت تاثیر امپریالیسم روسی پدید آمدند.

*

آنها که تاریخ ناشناسانه به دنبال "جهش تاریخی" بودند بزرگترین دیکتاتوری ها را ساختند. آنها بودند که کاغذ دیواری سوسیالیسم را بر دیواره ی دیکتاتوری های خود کشیدند. هدف آنها صرفا حکومت کردن بود از همین رو طاقت صبر کردن نداشتند. آنها از سوسیالیسم، طبقه کارگر و... صرفا استفاده ای ابزاری کردند و آن واژگان را تفسیر به رای و مصادره به مطلوب نمودند.

*

در زمان رکود اقتصادی اخیر آمریکا،شاهد خیزش جنبش هایی چون 99 درصد یا وال استریت بودیم. این جنبش ها، هرچند حالتی ادواری دارند اما در نهایت، نفس سرمایه داری را به شماره خواهند انداخت.

*

سوسیالیسم اندیشه ای پساسرمایه دارانه است وضعی است که پس از لیبرال سرمایه داری آمده و آلترناتیو آن است اما با ارزش های آن بیگانه نیست.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۶
  • سید حسن کاظم زاده

بالا نوشت:

این سطور بخش های قابل انتشار مطالبی است که بر حاشیه کتاب "مارکس و آزادی"نوشته تری ایگلتون نوشته ام.

 

زبان یک نشانه است. یک دال است و دال و مدلول یکی نیستند یکسان نیستند و ذهن هرگز با عین در عینیت نخواهد بود و همواره میان آن دو فاصله است فراتر یا فروتر.

*

"سوسیالیم"، مکتب، مرام و اندیشه و تلاشی "پساکاپیتالیستی" و "پسالیبرال سرمایه داری" است. این اندیشه آنگونه که باید در جامعه های "پیشا سرمایه داری" تحقق نخواهد یافت بلکه تجربه تاریخی موجود گویای این نکته می باشد که تحقق سوسیالیسم در جامعه بی بهره از صنعت و سرمایه داری به فاجعه ای غیر قابل جبران بدل خواهد شد و قربانیان این فاجعه از سویی ملتها و از سویی دیگر خود سوسیالیسم خواهد بود چرا که هیچ چیز برای موجودیت سوسیالیسم هولناک تر از سوسیالیسمی نیم بند، تکه پاره و تعدیل شده نیست.

*

از سویی دیگر برای تحقق سوسیالیسم – آنگونه که ترسیم شده- نیازمند حداقلی از آزاد های سیاسی هستیم. بدون شک چنین امکانی همچون تاسیس سندیکا ها و سازمان دهی احزاب کمونیستی تنها در جامعه ای لیبرال سرمایه داری امکان پذیر بوده به عنوان مبارزه مقدماتی برای تحقق شرایط مبارزاتی عنوان نمود.  و مبارزه برای تحقق آزادی مقدمه ای است برای مبارزه برای به دست آوردن برابری گرچه این با آموزه اصیل مارکس در تضاد است.

*

در نظام سرمایه داری لیبرال، اصالت با سود است و این همه چیز از جمله طبیعت و انسان را به کالاهای قابل مبادله و ابزاری برای تولید تبدیل می کند. خانه دیگر نه محل عیش وآرامش بلکه تبدیل به کالای سرمایه ای می گردد و خودرو نه وسیله ای برای آمده و شد بلکه به کالایی قابل مبادله بدل می گردد. و انسانها چنان در باشگاه های ورزشی خرید و فروش می شوند که گویی نظام برده داری دوباره احیاء شده است. مارکس درصدد است تا با الغای مالکیت از تبدیل شدن انسان به کالا جلوگیری کند و تنها در این شرایط است که انسان قادر است هستی حقیقی خود را به فعل تبدیل نماید.

*

حق یا ناحق بودن اندیشه مساله ای استدلالی نیست بلکه مساله ای تاریخی است. ما باید حق و ناحق بودن اندیشه ها را بر اساس آنچه که در واقعیت و در عمل از خود بروز داده مورد سنجه و ارزیابی قرار دهیم.

*

سوسیالیسمی که از مناسبات یک جامعه لیبرال سرمایه داری بیرون می آید با سوسیالیسمی که از مناسبات یک جامعه فئودال و عقب مانده بیرون می آید در هدف، روش و ابزارها تفاوتهای زیادی وجود دارد.

*

شاید در جامعه ای عقب مانده سوسیالیسم صرفا به عنوان یک تئوری صرف عدالت یا نیرویی رهایی بخش مد نظر قرار گیرد اما خود آگاهی طبقاتی که منبع بزرگ حرکتهای کارگری بوده تنها در یک جامعه سرمایه داری لیبرال که حداقلی از آزادی نیز برخوردار است به وجود می آید و می تواند به معنای حقیقی کلمه رهگشا باشد.

*

من به ذات باور ندارم. باور ندارم که چیستی پیش از هستی شکل یافته  است. باور ندارم که چیستی بر هستی تقدم و اولویت دارد. این باور به من کمک خواهد کرد تا انسان را موجودی مسئول بدانم. موجودی مسئول در برابر خود و آزاد و مختار در انتخاب یک ذات و چیستی برای خودش.

*

حق یا ناحق بودن اندیشه، امری استدلالی نیست بلکه مساله ای تاریخی است. و ما ناگزیریم تا حقانیت اندیشه ها را با توجه به انچه که در واقعیت از خود بروز داده اند بسنجیم.

*

تاریخ انسان، تاریخ وارهاندن خود از وضع موجود برای ساخت وضعی مطلوب است. و در این بین امر مقدس گرچه در ابتدا حرکتی به سوی تغییر بود اما در ادامه با تبدیل شدن به سنت، بزرگترین مانع دگرگونی و تغییر شد.

*

وقتی که "کار" به دو بخش "فکری" و "یدی"  تقسیم می شود گروهی پیدا می شوند که مستقل از ضروریات مادی می اندیشند لذا آگاهی خود را از جهان می رهانند و به تکویل نظریه های فرامادی می پردازند.

*

از نظر مارکس، ایده محصول و دنباله امر واقع است. یعنی، اینکه ما در چه شرایط تاریخی و مادی قرار داشته باشیم در شکل گیری ذهنیت ما موثر است. او بر عکس هگل انسان را مفعول شرایطی می داند که در آن قرار دارد اما مفعولی که می تواند با تکیه بر آگاهی طبقاتی خود به زایش تاریخی یاری دهد.

*

کسی که در طبقه سرمایه داران و متمولان زندگی می کند، نمی تواند رهیافتی اثر بخش و دائمی برای ریشه کن نمودن فقر ارایه دهد. چرا که فقر محصول انباشت ثروت در طبقه ی اوست. او قادر به درک حقیقت فقر و شرایطی که طبقه محروم در آن قرار دارد نیست از این رو راهکارهایش نمی تواند راهگشا باشد.

*

تئوری عدالت در اندیشه مارکسیسم، برای جامعه ای صنعتی طراحی شده است و نه جامعه ای فئودالی، کشاورزی و بدوی.

  • سید حسن کاظم زاده

بالانوشت:

این نوشتار، یک دهه پیش، ابتدا به صورت یک "گفتگو" در "انجمن اعوان یزد" ارایه شد و اندکی بعد، به این صورت تنظیم گردید.

واژه‌ها، دنیای اسرارآمیزی داشته و رابطه تنگاتنگی با دنیایی که در آن متولد شده و زمانه‌ای که در آن به سر برده‌اند دارند. چنانکه اگر زمانی ناگزیر شوند، تا از دنیاهایی که در آن زاده شده‌ و بدان تعلق خاطر دارند فاصله بگیرند، فهم‌شان بسیار مشکل خواهد بود. و علی‌رقم تلاش دانشمندان و روشنفکران، در ترجمه و توضیح‌شان، باز هم مردمی که در ساختاری جداگانه، و تمدن و تاریخ و زمانه ای دیگر زندگی می‌کنند، قادر به درک صحیح آنها نخواهند بود.

چرا که این واژ‌گان غریب، از دنیایی دیگر به میهمانی ما آمده‌‌اند، و به شدت با تجارب تاریخی و فرهنگ حاکم بر زندگی مردمانی که در میان ایشان متولد شده‌اند، عجین بوده و اگر بخواهند از آن چارچوبها و قالبهای تمدنی خارج ‌شوند، معنایشان نافهم می‌گردد. در چنین شرایطی است که هر ذهنی، در تکاپو می‌افتد، تا آن واژگان را بر اساس، ذهنیت و تجاربش، به تحلیل و بررسی بنشیند.

این واژگان، در ذهن مردمی که در ساحت ایشان، متولد شده‌اند از معنای مشخص‌تری برخوردار بوده و آن مردمان که در واقع خویشاوندان آن معانی مندرج در واژگانند، به حقیقت نزدیک‌تر می‌باشند.  چرا که ایشان، همواره با این واژگان زندگی نموده و آنرا با گوشت و پوست و خون و استخوان خود لمس کرده، و به درکی شهودی از آن واژه دست یافته‌اند. و آن واژگان محصول همین مردم و برخاسته از نوع زندگی و تجارب تاریخی و روابط حاکم بر زندگی ایشان می‌باشد و رها از این تجارب قابل معنا شدن نیستند.

بسیار اتفاق می‌افتد که این کلمات "بالضروره" یا "بالعرض" بر ما عارض شده و توسط ما بصورت یک ابزار بکار گرفته می شوند. یادم می‌آید، در کودکی، ابزاری یافته بودم که شباهت زیادی به تفنگ داشت و در عالم کودکی، از آن بجای تفنگ در بازی‌هایم استفاده می‌نمودم. بعدها که اندکی از کودکی‌هایم فاصله گرفتم، فهمیدم که آن وسیله، تکه‌ای از یک دوش حمام بوده است. ما هنوز هم با بسیاری از واژگانی که از غرب آمده اند چنین برخوردی می کنیم.

آنچه این مشکل را برای ما ایجاد نموده، آن است که این کلمات از درون ما و جامعه و تاریخی که بدان تعلق داشته و در آن زیسته‌ایم نجوشیده بلکه بر ما عارض شده‌‌اند، بی‌آنکه آنرا تجربه نموده و یا دمی با آن زیسته و مقدمات و مؤخرات آن را شناخته باشیم. در واقع، این واژگان و معناهای مندرج در آن، فرزندان معنوی سرزمین‌هایی دیگرند، فرزندانی که با ما و دامان فهم دایه‌وارمان‌ بیگانه‌اند  .

اینکه فهم هایدگر برای یک آلمانی، سهل‌تر از یک غیر آلمانی است، شاید به این دلیل باشد که، معناهای حاصل در تفکر هایدگری، محصول یکسری تجارب آلمانی است و آلمانی‌ها  مقدمات و مؤخرات آن اندیشه را در زندگی و عرصه‌های مختلف تاریخ و جامعه خود تجربه نموده‌اند‌ و با ظرفی که آن واژگان در آن زاده شده‌اند آشنایند، فلذا فهم شان از هایدگر، تفکراتش و واژگانی که افکارش بر آن واژگان حمل شده، فهمی فخیم‌تر و به حقیقت آن تفکرات و واژگان نزدیک‌تراست

یکی از واژگانی که ما در قرن اخیر، آنرا مانند خیلی چیزهای دیگر، از غرب وارد نموده‌ایم بی‌آنکه معنا، یا ضرورتهایی که به تولید یا تولد آن واژه، و اندیشه‌ای که در پس زمینه‌ی آن پنهان شده‌ را بشناسیم، "سکولاریسم" است.

واژه و تفکر سکولاریسم، محصول تجربه‌ای غربی بوده و غربی‌ها، سالهای سال با آن زندگی کرده و به تجربه‌ای تاریخی پیرامون آن دست یافته‌اند. تجربه‌ای که فهم آنرا برای ایشان سهل‌تر و ساده‌تر می‌سازد.

اما ما شرقی‌ها و به ویژه ایرانیان، که دیری است به نوعی "دشمنی" یا "دوستی" "توهم آلود" با غرب مبتلا شده‌ایم، و همین امر، چونان سدی سترگ در برابر فهم صحیح و عقلانی ما از غرب،  و واژگان و معنا‌های تولید شده آن دیار ایستاده، هنوز که هنوز است نتوانسته‌ایم به فهمی مطابق با واقع از سکولاریسم دست یابیم.

موانعی از این دست، همواره فهم صحیح ما را از سکولاریسم تحت‌الشعاع  قرارداده، و اندیشمندان و روشنفکران ما را برآن داشته، که تنها راه شناخت و فهم  سکولاریسم، در مواجه ساختنش با وضعیتهای مختلفی چون "امر قدسی" و "حکومت دینی" است.

اینگونه است که اندیشمندان و روشنفکران ما، به فهمی حداقلی از سکولاریسم دست یافته، و از بررسی آن، مستقل از "وضع" ناتوان بوده و برآنند تا سکولاریسم را با وضعیت‌های مختلفی که در آن زندگی می‌کنیم، رو در رو نموده و از این طریق  بتوانند به درکی مناسب و متناسب با زندگی و زمانه خود از سکولاریسم دست یابند.

ایشان برآنند، در مواجهه سکولاریسم با وضعیتهای مختلف، قادر خواهیم بود به فهمی نسبی اما در عین حال ناقص دست یابیم. فهمی که همواره بخشی از حقیقت سکولاریسم را - و نه تمام آنرا- با خود دارد.

در نگره ی اینان، سکولاریسم حایز هیچ معنای مستقلی نبوده و در هر جایی و درمیانه‌ی هر فرهنگ یا در بطن هر تاریخ و جامعه‌ای، حایز معنایی بوده و فاقد شرایط لازم برای به کاربردن آن، به صورت معنایی عام و جهان‌شمول می‌باشند.

این اشتباهات در فهم معنای سکولاریسم است، که ما را برآن داشته تا بی‌توجه به اصل و اساس سکولاریسم و چگونگی وقوع آن در جوامع، از آن بعنوان "سلاح" یا "مطالبه‌ای" در برابر نظام های حاکم بهره‌مند شده و در مبارزات سیاسی خود برآن تکیه و تاکید نماییم.

از طرف دیگر نیز، رکابداران حکومت که سکولاریسم را موی دماغ خود در سیاست ورزی می بینند در تلاشند که از آن، در کنار واژگان نامانوسی چون لیبرالیسم و پلورالیسم، ابزاری برای فروکوفتن مخالفان ساخته و آنرا تا حد یک فحش پایین آورند.

در این نوشتار کوشیده ام تا با بررسی عوامل موثر در پیدایش سکولاریسم و گریزناپذیری آن، فهم صحیح‌تری پیرامون سکولاریسم و فرایند سکولاریزاسیون ارایه دهیم.

در اینجا لازم به توضیح می‌دانم که ابدا قصد ارایه بحثی"ارزشی" و مبتنی بر "باید"ی و "نباید"ی پیرامون سکولاریسم ندارم. بلکه سکولاریسم را امری حتمی و گریز ناپذیر می‌دانم. امری که تحقق آن، محصول حرکت جبری تاریخ، موتور‌های محرکه "دانایی" بر آمده از علم تجربی و "توانایی" مبتنی بر تکنولوژی و صنعت بوده، اراده و انتخاب بشری را، چه به صورت جنبش‌های اجتماعی و چه غیر از آن، در تحقق وضع مطلوب مورد نظر سکولاریسم مؤثر نمی‌دانم.

از نظر من سکولاریسم مطالبه ای مطلوب و امر دست یافتنی نیست بلکه سکولاریسم وضعی است تحقق یافتنی که هر روز در حال شدن و تحقق یافتن در جامعه و بالاتر از آن، در ذهن ماست.

و آنانی که بدنبال چنین ایده‌آلی هستند را، هرگز دارای فهم و شناخت درستی در مورد سکولاریسم و چیستی آن نمی‌دانم. چه، آنان بی‌آنکه حتی معنای سکولاریسم را به تمامی دریافته‌ باشند، در اندیشه آن‌اند که متناسب با "وضع" و حال و هوای امروز جهان، که دین در آن به گونه‌های مختلف مورد "سوء استفاده" یا "استفاده ابزاری" قرار ‌گرفته و از سوی اهل حُکم، همچون "چماقی" بر سر آزادی خواهان فرود آمده و یا به مانند "خلال دندانی برای آدمخوارها" در جهت تنزیه گناهان بزرگ و نابخشودنی شان مورد استفاده قرار می گیرد، بدنبال جدا کردن حوزه‌های "سیاست" و "دین" بوده، و درکی فراتر از این، پیرامون سکولاریسم به ذهنشان نمی رسد.

عده‌ای از این داعیان سکولاریسم، به این قصد، که دین را از "ابزاریت" قدرتمندان، و "آلت" شدن برای حاکمان در قدرت ورزی غیرمنصفانه‌شان رهایی بخشیده، و بدینوسیله خود و جامعه خود را از اجحافی که بدان می‌رود رها ساخته و دین را از آلوده‌تر شدن در ساحتِ قَدر قدرتها نجات داده و مردمان را از غلطیدن در دام دین‌گریزی، رها سازند، به دفاع از سکولاریسم پرداخته و از احتجاجات درون دینی برای مشروعیت بخشیدن بدان و تبدیلش به یک مطالبه اجتماعی بهره‌مند می برند.

تفاوت این دوگروه در آن است که، گروه اول درصدد نجات بشر و جامعه از شر دین ‌ورزی جابرانه و خارج نمودن شمشیری برّان از کف "زنگیانی مست"، به ضرب و زور براهین برون‌دینی بوده و گروه دوم درپی نجات دین از آلت و ابزار دست شدن بوده و درصدند تا بدین طریق و از موضعی دینی، سکولاریسم را بر جامعه حاکمیت بخشیده و دین را از حوزه‌های عمومی برحذر دارند.

یعنی در واقع، تمامی داعیان سکولاریسم، در برابر قدرت دینی، در صدد یک فعل مشترک اما با دو نوع رویکرد و به مدد دو گروه از "ادله" و "براهین" می باشند. اینان برداشت مشترکی از سکولاریسم داشته و حقیقت آن را بدینگونه به حداقلی نامفهوم تقلیل می‌دهند .

اشتباهی که اینان بدان دچار شده‌اند، آن است که بر گمان اینان،  جامعه، توان و حق انتخاب یا رد سکولاریسم را دارد. اما به باور من، اعتقاد به انتخابی بودن سکولاریسم یک اشتباه بزرگ است. اشتباهی که نه فقط ما ایرانیان بدان دچاریم، بلکه روشنفکران و دولتمردان غربی(که آن را بی‌توجه به مقدماتش، به ما ایرانیان و تمامی ملل دیگر، بعنوان یک نسخه شفابخش تجویز می نمایند) نیز، دچار چنین اشتباه فاحشی می‌باشند.

چه، از نظر من "سکولاریسم" "وضعی" است که به مرور "زمان" و با "پیشرفت" دو مولفه "دانش" و "تکنولوژی" بر "جامعه" "عارض" می شود. و تمکیم و عدم تمکین ما در این امر تاثیر بسزایی ندارد.

من، نه مانند گروه اول، دین را اصالتا دارای یک ساختار سکولار به معنای جدا بودن ذاتی از حکومت می دانم و نه سکولاریسم را بدان گونه مبتذل می پندارم، که معنایش منحصر در "جدایی دین از حکومت" باشد. بیچاره آنانکه، دین را در ذات و گوهره خود از سیاست جدا پنداشته و نادان آنانکه سکولاریسم را تنها و تنها به معنای "جدایی دین از سیاست" می‌دانند.

من، پیش از اینکه سکولاریسم را یک "هدف" یا "ایده آل" بدانم، آنرا یک عارضه(و نه لزوما یک بیماری) که بر ساحَت دین و دینداری ما عارض شده می‌دانم. وضع جدیدی که رفته رفته، عمومیت یافته، و چون لکه سپیدی در دل تاریک دنیای قرون وسطایی تمامی تمدنهای بشری، رشد می‌کند و پیش می‌رود، چه بخواهیم و چه نخواهیم.

هر چند نوع برخورد و حضور دین در جامعه و نوع حضور دین در دنیای روانی افراد جامعه در تندی و کندی سرعت سکولاریزاسون مؤثر بوده و می‌توانند بر شدت و حدّت آن بیافزاید، اما این امر بدان میزان نیست که قادر باشد تا وقفه‌ای بلند مدت در این فرایند ایجاد نماید. چرا که سکولاریسم محصول یک "جبر تاریخی" است و مردم هیچ کشوری، اجازه انتخاب بین سکولار شدن و نشدن را پیدا نمی‌کنند، بلکه هر لحظه در حال سکولار"تر" شدن می‌باشند.

تاکید می‌کنم، من هرگز ادعا نمی کنم که "دین ما سکولار است و در ذات خود، خواهان مداخله در سیاست نیست و سیاست‌ورزی بر آن عارض شده است"، "یا دین به دلیل پیچیدگی‌های جامعه بشری در حال سکولار شدن است". بلکه به باور من، "جامعه ما بعنوان جزیی از جامعه بشری، در حال دگردیسی عظیمی است و خواسته و ناخواسته، در حال حرکت به سوی دنیوی‌تر شدن، و منحصر‌تر شدن، در دنیایی کاملا مادی یا مادی‌تر است.

به بیان دیگر، در فرایند سکولاریزاسیون جامعه، "دین" از حوزه‌های عمومی به حوزه‌های خصوصی‌تر و فردی‌تر رانده می‌شود و لحظه لحظه در حال محدود‌تر شدن می‌باشد. و جامعه هر چه که در ساحت زمان پیش‌تر رود، از "امر قدسی" به سوی "امر عرفی" دورتر گشته و تعلق خاطرش را به امور غیر‌دنیوی از کف می‌دهد. سوالی که در اینجا می‌توان بدان پرداخت این است که چگونه و چرا داریم سکولار می شویم بی‌آنکه بخواهیم و یا بی آنکه انتخابش کرده باشیم؟

می‌توان سکولاریسم را، در دو عنوان کلی "رازدانی" ("راززدایی" به مدد دانش جدید از هستی) و "بسنده بودن امر دنیوی" (نوعی احساس بی‌نیازی بشر به امر اخروی یا قدسی به مدد رشد تکنولوژی) دانست. در واقع باید دو امر را در پیدایش سکولاریته در جوامع بشری و فرایند سکولاریزاسیون آنها مؤثر دانست: اول تغییر ماهیت دادن "علم" در دنیای جدید و تلاش آن برای تئوریزه نمودن عالم مادی و "راززدایی" از ساحت آن.

این بدان معناست که بشر، بواسطه پیشرفت‌های علمی خود، توانسته شرایطی را فراهم آورد، که دیدش را نسبت به عالمی که زمانی آنرا یکپارچه "راز آلود" و لبریز از "اسرار" می پنداشت، تغییر داده و به درک معقول‌تری از هستی برسد.

دقت کنید که نتایج علم زمین شناسی در مورد زلزله، چه تغییری را در بینش دینی مردم ایجاد نموده است؟ زمانی مردم سراسر جهان، زلزله را ماحصل خشم خدایان پنداشته و حال به مدد پیشرفتهای علم و دانش بشری و گشوده شدن اسرار و رازهای عالم امکان، با تحلیل و درک صحیح و عالمانه این پدیده طبیعی، زلزله دیگر یک امر قدسی محسوب نمی‌شود، و بشریت، از هیچ زلزله‌ای بعنوان پیامی از جانب خدایان، که بیانگر خشم ایشان می‌باشد تعبیر نمی کنند. و بدین گونه سنگرهایی را که این خدایان در طول تاریخ، به مدد "جهالت" و بی دانشی مردمان و یا "ناتوانی" ایشان به دست آورده بودند، آرام آرام  به مدد دانش جدید تجربی از دست داده و این چنین زمینه برای سکولار"تر" شدن جامعه بشری مهیا شد.

در واقع بشریت، هر جا که برایش رازآلود بوده و در آنجا فاقد دانش لازم برای درک و تحلیل شایسته‌ی پدیده‌یی بوده، به "تحلیل اسطوره‌ای" از آن پرداخته و "خدایی برایش"، یا "خدایی از آن" برای خود تراشیده است.

اینکه در روم باستان، همه چیز تا حتی لولای درب خانه افراد خدایی داشته، از همین رازها و اسراری نشات می‌گرفت که بشریت و سراسر زندگی او را در خود احاطه نموده بودند و آدمی در پی آن بود تا با تحلیل اسطوره‌یی از آن پدیده‌ها، مساله را برای خود قابل هضم‌ نماید.

بطور قطع می‌توان ادعا نمود که انقراض نسل خدایان، محصول شکوفایی علم، و رازدانی بشر به مدد علم تجربی جدید بوده است. و تاریخ کفر و عصیان بشر بر خدایان، دارای عمری کوتاهی به اندازه رنسانس در غرب می‌باشد.

بی‌شک دومین خاستگاه سکولاریسم، دست یافتن بشر به تکنولوژی منبعث از علم تجربی بوده است. و آدمیان به مدد تکنیک و ابزاری که علم تجربی در اختیار ایشان نهاده بود به نوعی احساس "بسنده بودن امر دنیوی" دست یافته و نیازهایی که زمانی او را به ملکوت گره می زد، بر روی زمین، به مدد تکنیک رفع و رجوع شد. و خدایانی که به مدد "ترس" و "جهل" مردمان فربه‌تر شده بودند عقب نشسته و انسان، به مدد "شجاعت مبتنی بر تکنولوژی" و "آگاهی مبتنی بر دانش" نسبت به وجود خدا در عالم به "استغناء" رسید.

بشر، هر قدر که توانست اسرار را دریابد و رازها را بگشاید، نسل خدایان‌شان رو به "زوال"و"انقراض" و "ضعیف‌" گذارده است. لذا نشان ساد‌گی است که سکولاریسم را به معنای جدایی دین از حکومت یا سیاست دانست، بلکه سکولاریسم به معنای محدودتر شدن عالم ملکوت و عقب نشینی همه جانبه آن، در برابر عالم مادی است. چرا که در این دنیای جدید، که هر لحظه بسوی "دانایی" و "توانایی" پیش می‌رود، جهل مردمان نسبت به طبیعت، به مدد علم زدوده و اسرار آن گشوده شده و از طرف دیگر، بشر از طریق ماشین و صنعت ((تکنولوژی)) در یک وضع جدید قرار گرفته، که او را در برابر عالمی غیر مادی بی‌نیاز می‌نماید.

 بعنوان مثال، همین بیمه که از الزامات و برون‌دادهای تمدن علمی و تکنولوژیک جدید غرب می‌باشد، از نیاز بشر به امور غیر مادی و "توسل"ها، "نذر"ها "حاجت‌خواهی"ها و... کاسته و اگر دقت نماییم درمی‌یابیم هریک از برون دادهای تکنیک و دانش در دنیای جدید، چگونه چون برزخی در برابر خدایان و بشر ایستاده و سدی محکم در میان آنان ایجاد نموده است.

بدین ترتیب، تکنولوژی از یک طرف، و علم از طرف دیگر، در کنار یگدیگر بنیانگذار "وضعی" هستند که در آن "وضع"، نیاز و ضرورت دیانت در میان مردم کم‌رنگ‌تر شده و از این روست که می‌توان سکولاریسم را، نه یک "انتخاب"، که یک عارضه‌ی "عارض" شده دانست و اراده و خوش‌آمد آدمیان را، در غلبه آن بر تمامی شؤن زندگی بشری‌، فاقد تاثیری چشمگیر دانست و آنرا، مفعول، محصول، و برون داد رشد بشر در دو جبهه "دانش" و "تکنولوژیِ" برآمده از آن پنداشت. 

دریافت نسخه P.D.F

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۶
  • سید حسن کاظم زاده