بالا نوشت:
این سطور بخش های قابل انتشار مطالبی است که بر
حاشیه کتاب "مارکس و آزادی"نوشته تری ایگلتون نوشته ام.
زبان
یک نشانه است. یک دال است و دال و مدلول یکی نیستند یکسان نیستند و ذهن هرگز با
عین در عینیت نخواهد بود و همواره میان آن دو فاصله است فراتر یا فروتر.
*
"سوسیالیم"،
مکتب، مرام و اندیشه و تلاشی "پساکاپیتالیستی" و "پسالیبرال سرمایه
داری" است. این اندیشه آنگونه که باید در جامعه های "پیشا سرمایه داری"
تحقق نخواهد یافت بلکه تجربه تاریخی موجود گویای این نکته می باشد که تحقق
سوسیالیسم در جامعه بی بهره از صنعت و سرمایه داری به فاجعه ای غیر قابل جبران بدل
خواهد شد و قربانیان این فاجعه از سویی ملتها و از سویی دیگر خود سوسیالیسم خواهد
بود چرا که هیچ چیز برای موجودیت سوسیالیسم هولناک تر از سوسیالیسمی نیم بند، تکه
پاره و تعدیل شده نیست.
*
از
سویی دیگر برای تحقق سوسیالیسم – آنگونه که ترسیم شده- نیازمند حداقلی از آزاد های
سیاسی هستیم. بدون شک چنین امکانی همچون تاسیس سندیکا ها و سازمان دهی احزاب
کمونیستی تنها در جامعه ای لیبرال سرمایه داری امکان پذیر بوده به عنوان مبارزه
مقدماتی برای تحقق شرایط مبارزاتی عنوان نمود.
و مبارزه برای تحقق آزادی مقدمه ای است برای مبارزه برای به دست آوردن
برابری گرچه این با آموزه اصیل مارکس در تضاد است.
*
در
نظام سرمایه داری لیبرال، اصالت با سود است و این همه چیز از جمله طبیعت و انسان
را به کالاهای قابل مبادله و ابزاری برای تولید تبدیل می کند. خانه دیگر نه محل
عیش وآرامش بلکه تبدیل به کالای سرمایه ای می گردد و خودرو نه وسیله ای برای آمده
و شد بلکه به کالایی قابل مبادله بدل می گردد. و انسانها چنان در باشگاه های ورزشی
خرید و فروش می شوند که گویی نظام برده داری دوباره احیاء شده است. مارکس درصدد
است تا با الغای مالکیت از تبدیل شدن انسان به کالا جلوگیری کند و تنها در این
شرایط است که انسان قادر است هستی حقیقی خود را به فعل تبدیل نماید.
*
حق
یا ناحق بودن اندیشه مساله ای استدلالی نیست بلکه مساله ای تاریخی است. ما باید حق
و ناحق بودن اندیشه ها را بر اساس آنچه که در واقعیت و در عمل از خود بروز داده
مورد سنجه و ارزیابی قرار دهیم.
*
سوسیالیسمی
که از مناسبات یک جامعه لیبرال سرمایه داری بیرون می آید با سوسیالیسمی که از
مناسبات یک جامعه فئودال و عقب مانده بیرون می آید در هدف، روش و ابزارها تفاوتهای
زیادی وجود دارد.
*
شاید
در جامعه ای عقب مانده سوسیالیسم صرفا به عنوان یک تئوری صرف عدالت یا نیرویی
رهایی بخش مد نظر قرار گیرد اما خود آگاهی طبقاتی که منبع بزرگ حرکتهای کارگری
بوده تنها در یک جامعه سرمایه داری لیبرال که حداقلی از آزادی نیز برخوردار است به
وجود می آید و می تواند به معنای حقیقی کلمه رهگشا باشد.
*
من
به ذات باور ندارم. باور ندارم که چیستی پیش از هستی شکل یافته است. باور ندارم که چیستی بر هستی تقدم و
اولویت دارد. این باور به من کمک خواهد کرد تا انسان را موجودی مسئول بدانم.
موجودی مسئول در برابر خود و آزاد و مختار در انتخاب یک ذات و چیستی برای خودش.
*
حق
یا ناحق بودن اندیشه، امری استدلالی نیست بلکه مساله ای تاریخی است. و ما ناگزیریم
تا حقانیت اندیشه ها را با توجه به انچه که در واقعیت از خود بروز داده اند
بسنجیم.
*
تاریخ
انسان، تاریخ وارهاندن خود از وضع موجود برای ساخت وضعی مطلوب است. و در این بین
امر مقدس گرچه در ابتدا حرکتی به سوی تغییر بود اما در ادامه با تبدیل شدن به سنت،
بزرگترین مانع دگرگونی و تغییر شد.
*
وقتی
که "کار" به دو بخش "فکری" و "یدی" تقسیم می شود گروهی پیدا می شوند که مستقل از
ضروریات مادی می اندیشند لذا آگاهی خود را از جهان می رهانند و به تکویل نظریه های
فرامادی می پردازند.
*
از
نظر مارکس، ایده محصول و دنباله امر واقع است. یعنی، اینکه ما در چه شرایط تاریخی
و مادی قرار داشته باشیم در شکل گیری ذهنیت ما موثر است. او بر عکس هگل انسان را
مفعول شرایطی می داند که در آن قرار دارد اما مفعولی که می تواند با تکیه بر آگاهی
طبقاتی خود به زایش تاریخی یاری دهد.
*
کسی
که در طبقه سرمایه داران و متمولان زندگی می کند، نمی تواند رهیافتی اثر بخش و
دائمی برای ریشه کن نمودن فقر ارایه دهد. چرا که فقر محصول انباشت ثروت در طبقه ی
اوست. او قادر به درک حقیقت فقر و شرایطی که طبقه محروم در آن قرار دارد نیست از
این رو راهکارهایش نمی تواند راهگشا باشد.
*
تئوری
عدالت در اندیشه مارکسیسم، برای جامعه ای صنعتی طراحی شده است و نه جامعه ای
فئودالی، کشاورزی و بدوی.