عزیز دلم،
من برای مست شدن
برای سرمست شدن
محتاج "ودکا" نیستم
و نیازی به "برندی" ندارم
عطر گیسوانت مرا کافی است
- ۱ نظر
- ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
عزیز دلم،
من برای مست شدن
برای سرمست شدن
محتاج "ودکا" نیستم
و نیازی به "برندی" ندارم
عطر گیسوانت مرا کافی است
نه این تنفس معیوب
که بعضی وقتها
کارم را به بیمارستان می کشاند
و نه این قلب بیمار
که هر لحظه مرا به زحمت می اندازد
نمی توانند
تو را از خاطر من محو کنند
و کاش می دانستی
در اینجا
بله دقیقا همینجا
در میانه ی دالانهای تودرتوی قلبم
که خون سیاه
با اکسیژن آلوده به دود سیگار
در هم می آمیزد
چه می گذرد
چه خبر است.
من از دیرباز می دانستم
که آبی بیکران زنده رود
مرا با خود خواهد برد
و سپیده صبح
در آغوشم خواهد کشید
می دانستم
که از شاخسار ثریا
ستاره خواهم چید
و راه، همسفر من خواهد بود
من،
باور داشتم
تحقق رویا را
زرورق های سیگارم
برگ برگ دفتر اشعار من شده اند
و من
در فاصله روشن کردن دو سیگار
شعری برای تو می سرایم
بی آنکه تو بدانی
بی آنکه تو بخوانی
زندگی زیبا نیست
همه زشتی و سیاهی است حیات
نَفَس از جور زمستان تنگ است
و بهار،
قهر کرده است از این کهنه دیار.
کو امیدی که بدان دل بدهیم
کو گل و سبزه چه شد آب روان.
آه بنگر بنگر
گوشه گورستان
دختری می گرید:
"- پدرم وای پدر"
زندگی زیبا نیست
سخت هم می گذرد این ایام
سوز و سرمای زمستان چه ستم ها دارد
من چه بی تابم از این تاریکی
کاش می رفت زمستان و بهار
می رسید از ره و دنیا چو گلستان می شد
کاش این کهنه دیار
هفته ای را خوش بود
چه گیسوان قشنگی
چه چشم های سیاهی
شکوه چهره ی زیبا و ابروان خمت
مرا به کوه و بیابان کشاند و مجنون کرد
و اشتیاق لبانت
چقدر جالب بود
و کاش میدانستی
که آتش عشقت
مرا چو کنده ی خشکی
زغال کرد آخر
و سوختم ز تمنای یک نگاه از تو
اندوه
به خانه ات راه نداشت
و هر غروب
دستانت را دور گردنم حلقه می کردی:
-دنیا که به آخر نرسیده است
اینک
ایستاده ام
یکه و تنها
در غروبی بی انتها
بر فراز پلی که دوستش داشتی
و مرگ رودخانه را می نگرم
می گریم
باور کن
حالا دیگر دنیا به آخر رسیده است
حالا که تو نیستی
دنیا به آخر رسیده است