ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

سید حسن کاظم زاده
راهنمای کتابخوانی

۶۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

عزیز دلم،

من برای مست شدن

برای سرمست شدن

محتاج "ودکا" نیستم

و نیازی به "برندی" ندارم

عطر گیسوانت مرا کافی است

 

  • سید حسن کاظم زاده

نه این تنفس معیوب

که بعضی وقتها

کارم را به بیمارستان می کشاند

و نه این قلب بیمار

که هر لحظه مرا به زحمت می اندازد

نمی توانند

تو را از خاطر من محو کنند

و کاش می دانستی

در اینجا

بله دقیقا همینجا

در میانه ی دالانهای تودرتوی قلبم

که خون سیاه

با اکسیژن آلوده به دود سیگار

در هم می آمیزد

چه می گذرد

چه خبر است.

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

من از دیرباز می دانستم

که آبی بیکران زنده رود

مرا با خود خواهد برد

و سپیده صبح

در آغوشم خواهد کشید

می دانستم

که از شاخسار ثریا

ستاره خواهم چید

و راه، همسفر من خواهد بود

من،

باور داشتم

تحقق رویا را


دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

زرورق های سیگارم

          برگ برگ دفتر اشعار من شده اند

                و من

                       در فاصله روشن کردن دو سیگار

        شعری برای تو می سرایم

        بی آنکه تو بدانی

                         بی آنکه تو بخوانی


دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

زندگی زیبا نیست

همه زشتی و سیاهی است حیات

نَفَس از جور زمستان تنگ است

و بهار،

قهر کرده است از این کهنه دیار.

کو امیدی که بدان دل بدهیم

کو گل و سبزه چه شد آب روان.

آه بنگر بنگر

گوشه گورستان

دختری می گرید:

"- پدرم وای پدر"

زندگی زیبا نیست

سخت هم می گذرد این ایام

سوز و سرمای زمستان چه ستم ها دارد

من چه بی تابم از این تاریکی

کاش می رفت زمستان و بهار

می رسید از ره و دنیا چو گلستان می شد

کاش این کهنه دیار

هفته ای را خوش بود

دریافت نسخه PDF

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸
  • سید حسن کاظم زاده

چه گیسوان قشنگی    

چه چشم های سیاهی   

شکوه چهره ی زیبا و ابروان خمت   

مرا به کوه و بیابان کشاند و مجنون کرد   

و اشتیاق لبانت   

چقدر جالب بود   

و کاش میدانستی   

که آتش عشقت   

مرا چو کنده ی خشکی  

زغال کرد آخر  

و سوختم ز تمنای یک نگاه از تو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
  • سید حسن کاظم زاده

اندوه

به خانه ات راه نداشت  

و هر غروب

دستانت را دور گردنم حلقه می کردی:

-دنیا که به آخر نرسیده است  

اینک  

ایستاده ام   

یکه و تنها  

در غروبی بی انتها  

بر فراز پلی که دوستش داشتی  

و مرگ رودخانه را می نگرم 

                                 می گریم

 باور کن  

حالا دیگر دنیا به آخر رسیده است  

حالا که تو نیستی   

دنیا به آخر رسیده است

  • سید حسن کاظم زاده