عزیز دلم
دیگر،
واژه ای نخواهم ساخت
شعری نخواهم سرود
سکوت خواهم کرد
و آرام و بی صدا
عبور تو را
مرور خواهم کرد
و خواهم شمرد
شبهای سرد زمستان را
من،
ایمان دارم
به گرمای آفتاب
و می دانم
بهار نزدیک است.
- ۲ نظر
- ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۰
عزیز دلم
دیگر،
واژه ای نخواهم ساخت
شعری نخواهم سرود
سکوت خواهم کرد
و آرام و بی صدا
عبور تو را
مرور خواهم کرد
و خواهم شمرد
شبهای سرد زمستان را
من،
ایمان دارم
به گرمای آفتاب
و می دانم
بهار نزدیک است.
عزیز دلم،
دیگر،
مرا نخواهی دید
نخواهی شنید.
دیگر،
هرگز مرا نخواهی خواند.
من،
از خیال تو عبور کرده ام
و آرام و بی صدا
به جایی رهسپار شده ام
که از آنجا آمده بودم.
من،
به خانه باز می گردم
عزیز دلم
امروز پزشکم گفت:
"- تو آنقدر عاشقی
که دیگر قلبت
به درد تپیدن نمی خورد
قلبت
کار خودش را کرده است
و راه خودش را رفته است"
آه ای محبوب من
مرا باکی نیست از این بودن ها و نبودن ها
همین که تو باشی
هفت پشت مرا کافی است.
سرشارم،
از امید روشنای فرداها.
لبریزم،
از رویش دوباره گل ها.
و می دانم،
تیره فصل سرد زمستان،
رو به پایان است.
من،
از میانه ی همین زمستان
جشن گرفته ام
رسیدن نوروز را.
عزیز دلم
این روزها،
- که اگر بتوان نام روز را بر آن نهاد-
اندوهی نیست،
که به سمتم نیامده باشد.
و من،
هر روز،
با اندوهی بزرگ بیدار می شوم
با اندوهی بزرگ زندگی می کنم
و با اندوهی بزرگ
به خواب می روم.
روز نیست،
روزی که بی تو سپری شود
و تاریکی
باز هم امانم را بریده است.
و من،
هر روز،
در تاریکی قدم میزنم
در تاریکی نفس می کشم
و در تاریکی به خواب میروم
این روزها،
آفتاب هم طاقتش به سر آمده
و ماه،
در اندوه تو
بی تابی می کند.
رفیق،
تنها خواهی ماند
در روزی از روزهای پاییز.
و لحظه ها و دقیقه ها را
زندگی خواهی کرد
بی آنکه من،
به اندازه قطره اشکی
شریک اشک هایت باشم
در غروب حزن انگیز پنج شنبه ها.
رفیق،
باور کن
روزی خواهد آمد
که من نیستم
تا سینه ام را تکیه گاهت کنم
و دستان لرزانت را ببوسم.
عزیز دلم،
ببین،
هزار سال گذشته
و من هنوز اینجا ایستاده ام
و در عبور دیگران
تو را انتظار می کشم
من
هنوز شیفته نگاه مهربان توام
و دستان سرد تو را مرور می کنم.
می بوسمشان،
در بارش هر برف زمستانی.
و تو
باز هم جا خالی می دهی
تا در تیررس نگاهم نباشی