مرگ،
نیمه جانی را که برایمان باقی مانده
خواهد برد.
می بلعد
لحظه های ما را
ثانیه ها و دقیقه ها را
این عفریت
و مرا ترسی از مرگ نیست
من
از گم کردن لبخند تو در هراسم
- ۲ نظر
- ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۶
مرگ،
نیمه جانی را که برایمان باقی مانده
خواهد برد.
می بلعد
لحظه های ما را
ثانیه ها و دقیقه ها را
این عفریت
و مرا ترسی از مرگ نیست
من
از گم کردن لبخند تو در هراسم
پایان خواهد یافت
روزی،
سوگنامه فرزندان زمین.
و در آن روز،
خورشید
به شادی خواهد تابید
ماه
به شادی نورافشانی خواهد نمود
و آب
به شادی جریان خواهد یافت
و سالها
بی اندوه نان و ستم، سپری خواهند شد.
شب چه تاریک است و من مایوس
کوچه گریان است
خانه دیگر جای ماندن نیست
روشنایی مرده است انگار
رفته ام از یاد و چشمانم چه گریان است
ای تو خورشید فروزان، خیز و طوفان کن
خانه تاریک شب را خرد و ویران کن
پاره کن زنجیرهایم را
دوزخ تنهایی ام را چون گلستان کن
عزیز دلم،
ببین، چگونه دلم برایت تنگ می شود
آه،
دلم برایت تنگ می شود
نه تنها هنگامی که می روی
حتا،
زمانی که در کنارم نشسته ای
و حرکت گوسفندان را نگاه می کنی
در پهن دشت بین راه،
و برای چوپان ها دست تکان می دهی
باز هم،
دلم برایت تنگ می شود
دلتنگت می شوم.
من فکر می کنم که در اینجا
چیزی به نام عشق فراموش گشته است
این عشق
در گیر و دار زندگی سخت
مفقود گشته است
ای کاش باز سبزه نوروز زنده بود
ای کاش آفتاب بهاری
بر کوچه های شهر
تابیده بود باز
ای کاش باز هم
می شد ستاره چید
یا توی رختخواب
با قصه های کوته مادر بزرگ خفت
ای کاش
می شد دوباره زیست
ای کاش باز هم
می شد دوباره کودک پر جنب و جوش بود.
عزیز دلم،
امروز
در چهار راهی که تو را به من متصل می کرد
شغالی را دیدم
که ادای شیرها را در می آورد
و به زبانی بی زبانی
تهدیدم می کرد.
فراموش می شویم
و رشته ها می گسلد
از خاطره ها محو می شود
اشک ها
لبخندها
عشق ها.
و بی هیچ شکی
مرگ،
راه خود را خواهد رفت
و کار خود را خواهد کرد
آری،
بی هیچ تردیدی
مرگ،
زهر خود را خواهد ریخت