باور کن
که این سرنوشت توست
زلیخای عاشق باشی
و در یوسف زیبا رویت غرقه شوی
بمیری
- ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۱
باور کن
که این سرنوشت توست
زلیخای عاشق باشی
و در یوسف زیبا رویت غرقه شوی
بمیری
به دوش می کشم
این آفتاب زرد
این برگ های سبز
باران پر ترنم نوروز
هوهوی مرغ حق
از لابلای کهنه درختان باغ ها
جان مرا دوباره جلا می دهد جلا
ای کاش باز هم
از کوه های سبز تماشا
تا موج های آبی دریا
لبریز گردد از سخن سبز سارها
ای کاش باز هم
در ساحل خزر
پا جای پای کوچک او می گذاشتم
ای کاش زنده بود پرستو
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
کجاست
چشم هایی که می پرستیدمشان
آه...(چه تنها شده است شاعر)
کجاست آن صدای پر طنین
صدایی که شوق بودن را
در وجودم جاری می ساخت
من
هنوز درگیر کلاف موهای تو هستم
و تو
درگیر این زندگی روزمره
درگیر چیزی موهوم
درگیر خوشبختی
من
تداوم خود را
در امتداد تو یافته بودم
و حالا که تو رفته ای
من نیز به انتهایی بی نهایت فرو افتاده ام.
من اینجایم اما
تو در کجا ایستاده ای
خدا میداند.