ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

سید حسن کاظم زاده
راهنمای کتابخوانی

چشم انتظار دستهای دیگری نباش و تنها به دستهای خود ایمان داشته باش

 

رشد و توسعه، مهمترین اولویت کشورها در قرون اخیر بوده و هر یک، به میزانی که توانسته اند به رشد و توسعه دست یابند، در عرصه های جهانی نیز از حضور تاثیر گذارتری برخوردار می باشند. اما توسعه، گاه در میان ملتهای مختلف، با اختلال و پارازیتهایی نیز مواجه شده و ممکن است چون سدی در برابر آن قد علم نموده، و فرایند نوسازی را از مسیر صحیح خود، منحرف نموده و یا به سکونش بکشاند.

برخی از این عناصر مخل، عناصری خارجی هستند. یعنی کشورهای دیگر، برای اینکه از منبع ارزان قیمت و خام مورد نیاز خود و کارخانه هایشان برخوردار شوند و یا محصولات خود را در کشورهای دیگر به فروش برسانند و در عرصه ی سیاسی و اقتصادی و نظامی یا توان نظامی، با رقیب و رقابتی جدی مواجه نشوند، می کوشند در برابر ملل دیگری که دیرتر به فکر نوسازی خود افتاده اند، اختلال ایجاد نمایند.

اما نمی توان دخالت خارجی را، یگانه عامل عقب ماندگی این کشورها دانست. چنانکه هستند کشورهایی که مورد توجه بیگانگان قرار نگرفتند، ولی کاری هم از پیش نبردند و یا باز، بودند کشورهایی که استعمار شدند، اما بیش از کشورهای دیگر رشد و توسعه یافتند.

لذا باید ریشه عقب ماندگی کشورها را، در فرهنگ آنها جستجو نمود. و دید که این کشورها از درون، با چه عناصری مواجه هستند، که در برابر توسعه ی آنها، سدی محکم ایجاد کرده است. البته برخی کشورها، به مرور زمان، توانسته اند، این عوامل مخل را شناسایی و در رفع آن بکوشند، اما برخی دیگر که بیشتر عوامل خارجی را در عقب ماندگی خود موثرتر می دانستند و با  توهمات دایی جان ناپلئونی دست و پنجه نرم می کردند، از خود و عناصر فرهنگی شان غفلت ورزیده و از پالایش این عوامل بازمانده و نتوانسته اند به رشد و توسعه دست یابند. کشورهایی مانند کره، چین، مالزی و هند و... که در زمانی نه چندان دور، از ساختاری سنتی برخوردار بودند، توانستند بسیاری از عناصر فرهنگی مخل خود را، چنان پالایش کنند، که تاثیر منفی چندانی را، در پروسه ی توسعه ی اقتصادی ایشان نگذارد. ولی، در کشورهایی چون ایران و...، هنوز تکلیف عناصر این چنینی مشخص نشده، و توسعه در این گونه کشورها، فرایند بسیار کندی را طی نموده و گاه با افت و خیزهایی جدی مواجه شده است.

به راستی چرا ایرانیان نتوانستند توپ بسازند، تفنگ تولید کنند و در جنگ، ایالتهای جنوبی روسیه را تصرف نموده و قراردادهایی مانند ترکمان چای و گلستان را بر آنها تحمیل نمایند. چرا ما ایرانیان نتوانستیم با لشکرکشی، به استعمار دیگران بپردازیم، کشتی بسازیم اختراع کنیم و کارخانه احداث نموده و ثروت اندوزی کنیم. به راستی چرا نتوانستیم هواپیما، خودرو و قطار تولید کنیم و هم اکنون نیز به جای آنکه تولیدکننده ی این مصنوعات باشیم، مصرف کننده ی تولیدات کشورهای دیگریم و در زندگی روزمره خود افتخار می کنیم که جاروبرقی یی که در منزل استفاده می کنیم آلمانی بوده و تلویزیون پلاسمای مان ساخت ژاپن است.

هرچند بیگانگان و استعمارگران نیز در جریان عقب ماندگی ایرانیان و برخی دیگر از کشورها تاثیر گذار بودند، اما مساله اینجاست که چرا ما نتواستیم در فرایند توسعه ی کشورهایی چون انگلستان و فرانسه اخلال ایجاد نماییم. و چرا ما ابتدا به توسعه دست نیافتیم تا در برابر توسعه دیگران پارازیت ایجاد کنیم. پاسخ به این سوال، در فرهنگ ایرانی ما نهفته است و در واقع عناصری که که در برابر توسعه یافتگی ما مانع ایجاد می کنند در درون خود ما و فرهنگ ملی مان نهفته است و توسعه ی ما بیش از آنکه قربانی سیاست غرب و بیگانگان باشد، محصول عناصر موجود در فرهنگ خود ماست.

یکی از عناصر فرهنگی ما ایرانیان که به شدت در برابر توسعه ی ما تاثیرات منفی گذارده، فرهنگ تقدیرگرایی و جبری گری است.

در واقع، ما ایرانیان در طول تاریخ، به شدت گرفتار تقدیرگرایی و جبری گری بوده و هستیم و تمام شئونات زندگانی خود را با استناد به تقدیر، مشیت و قسمت تفسیر و تحلیل می کنیم و این میل شدیدی که به تفال و استخاره در میان ما وجود دارد ریشه در همین عنصر فرهنگی دارد.

برخی پیدایش رشد و تثبیت تقدیرگرایی و جبری گری ایرانیان را با استیلای هزاران ساله ی حکومتهای استبدادی مربوط دانسته و عده یی نیز حمله مغولان و قتل عام وحشیانه شهروندان ایرانی توسط آنان و زندگی وحشت بار ایرانیان در سده های میانی و گره خوردن با فرهنگ مسلمانان عرب را عامل رشد تقدیرگرایی و جبری گری در کشورمان می دانند.

اما باید گفت که اعتقاد به تقدیر گرایی و جبری گری و اراده یی ماوراء بشری که بر تمام شوون زندگی و مرگ بشر سایه گستر بوده و دستش از آستین بشر بیرون آمده و مانند باد که پرچمی را تکان می دهد (جمله شیرانیم شیران علم) و صاحب اصلی قول و فعل و فکر او می باشد تنها اختصاص به ایران و ایرانیان نداشته و از قدیم الایام در میان اقوام دیگر نیز وجود داشته است.

در آیات قرآن شیطان پس از عصیان بر خدا، که از دستور کرنش به انسان سرپیچی نموده و از درگاه خداوند رانده شده بود او را مورد خطاب قرار داد که:" اغویتنی – فریبم دادی". اگر چنین داستانی را بپذیریم باید اذعان نماییم که شیطان نخستین فردی است که تقدیر گرایی و جبری گری را بنیان نهاده و اولین موجودی است که تقصیرات خود را بر گردن خدا افکنده است. از اینرو برخی از مومنین و علمای دین اسلام با استناد به همین آیه از قرآن، تقدیر گرایی را مکتبی شیطانی می دانند.

گفتیم که نه تنها ایرانیان که ملتهای دیگر نیز هر یک به نحوی به قضا، قدر، تقدیر و جبر اعتقادی راسخ داشته اند. در واقع از آنجا که انسان در زمانهای دور، خود را موجودی ضعیف می دید که همه چیز بر او مستولی بوده و توان دفع شر و جذب خیری را برای خود نداشت، به فکر افتاده که اراده یی فوق بشری پدیده هایی مختلف را بر انسان عرضه می دارد.

آدمی، گاه دردی را در قفسه ی سینه ی خود احساس می نمود، و پس از چند روز در پی همان درد - بی آنکه بتواند از آن سر درآورد - می مرد. بعضی شبها می خوابید و بر اثر زلزله یی که نمی دانست چگونه و از کجا آمده است، خود را گرفتار آوار می دید.

همه ی این ضعف ها و نادانی ها* او را به تحلیلی اسطوره یی از زندگی و مرگ سوق می داد، و اعتقاد به تقدیر گرایی و مشیتی فرا انسانی، می توانست به همه ی سوالهای او را پاسخ داده و به دستگاه فکری، مذهبی و فلسفی او غنا و معنا دهد و همه ی نادانی ها و ناتوانی های او را توجیه کند.

مسلمانان نیز از این امر مستثنا نبودند و در میان آنان، اشاعره تقدیر را به عالی ترین شکل ممکن، در باورهای کلامی خود گنجاندند و تا جایی پیش رفتند که عدالت خداوند، از حیث تئوریک زیر سوال رفت. در واقع آنها نتوانستند توجیه نمایند، خداوندی که صاحب اصلی و علت العلل اعمال ماست و ما را به کارهای نیک و بد وا می دارد، چگونه می تواند به ما تکلیف نموده و کار غیر منطق و نامعقولی را از ما بخواهد. و همچنین ما را به واسطه ی اعمالی که از خود، اختیاری در ارتکاب یا عدم ارتکاب آنها نداشتیم به دوزخ یا بهشت بیافکند.

"...آنان معتقد بودند که که انسان دارای قدرت اختیار و اراده یی نیست که بتوان افعالی را که انجام می دهد به او نسبت داد، بلکه همه ی قدرتها و خلقت ها از ناحیه ی خداوند است".**

همچنین،"اشاعره برای اینکه نسبت ظلم به خداوند ندهند، موضوع را اینگونه بیان کرده اند: تعیین مقیاسی برای افعال خداوند متعال، نوعی تعیین تکلیف است و چگونه ممکن است احکامی که همه مقهور و مخلوق الهی هستند، به وسیله آن ها اعمال خداوند را بسنجیم و ظلم و عدل بودن آنرا معلوم کنیم***"...

 این اندیشه، در یک مقطع زمانی، وارد ادبیات ما شد. حافظ، سعدی و دیگر شاعران سبک عراقی، که پرورش یافته ی مسلک کلامی اشاعره بودند، اندیشه ی تقدیر گرایی و جبری گری را به زیباترین شکل ممکن به جامعه عرضه نمودند. و امروز، به مدد ماترک باقی مانده از چنین شاعرانی است که اعتقاد به قسمت و تقدیر، در ناخودآگاه ذهن ما ایرانیان جا خوش کرده و ما را، ناخواسته بر آن می دارد، تا در تحلیل هر رخدادی، دست به دامان اسطوره ها و اساطیر الاولین شده، و هر تغییری را که در زندگی ما رخ می دهد ، بنام تقدیر و قسمت فرموله کنیم.

حال سوال اینجاست که اعتقاد به تقدیر، مشیت، قسمت و جبر فوق بشری، چگونه می تواند، در پروسه ی توسعه ی همه جانبه ی کشوری، اختلال ایجاد نماید؟

در پاسخ به این پرسش، ذکر موارد زیر ضروری به نظر می رسد:

 

یکم: تقدیر گرایی به مثابه مکانیزم روانی.

هیچ دیده اید که وقتی کودکی کار بدی را انجام می دهد آنرا به گربه یا فلان همکلاسی خود در مهد کودک منتسب می نماید؟ در واقع این نشان گر وجود نیرویی به نام برون فکنی در میان انسانهاست و تقدیر گرایی به عنوان یکی از محصولات انحرافی این نیروی بی کران می باشد.

تقدیر گرایی و جبری گری بیش از آنکه اعتقادی دینی و مذهبی باشد مکانیزمی روانی است. در چنین حالتی انسان تلاش می کند تا از زیر بار مسوولیت افعالش فرار کند. لذا شروع به متهم نمودن دیگران  و در مراتب بالاتر، بخت، اقبال، چرخ و فلک، زمانه و مشیت الهی نموده و گناهان و کاستی های خود را بر گردن خدا یا خدایان می افکند.

در واقع انسانها، با اعتقاد به تقدیر، سعی می کنند تا رفتاری برون فکنانه از خود بروز دهند. همچنین طبیعت و روان انسانها، بصورتی بیولوژیک، مسلح به این مکانیزمی روانی است، تا انسان، بواسطه ی آن بتواند از فشارهای روانی ناشی از نادانی ها و ناتوانی هایش بکاهد. به چنین مکانیزمی در روان شناسی برون فکنی گفته می شود.

در واقع انسان با استفاده از چنین مکانیزمی روانی، نادانسته و ناخواسته و ناخودآگاهانه  بخشی و یا حتا تمامی قصورات خود را، بر گردن دیگران و یا محدودیتها می اندازد تا خود را از زیر بار سنگین فشارهای روانی یا اجتماعی برهاند

حافظ در این زمینه می گوید:

                           برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر

                                          کار فرمای قدر می کند این، من چه کنم

 

دوم:تقدیر گرایی و جبری گری به مثابه سیاست ورزی

دو گروه از تقدیر گرایی و جبری گری در عرصه های سیاسی بهره مند می شوند. گروه اول عافیت طلبان و قائدینی هستند که از تقدیر گرایی، بصورتی ابزاری برای توجیه "بی عملی" خود بهره مند می شوند. اینها که عرضه و جرات دخالت در سیاست و دادن هزینه را ندارند، و از ترس اینکه جان و مالشان در خطر افتد، با نسبت دادن وضع موجود به مشیت و خواست خدا، هرگونه کوشش احتمالی خود را بی تاثیر نشان می دهند.

                      فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

                                تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

گروه دومی که از تقدیر گرایی در عرصه ی سیاست بهره می برند، حکام و دولتمردانی هستند که در صددند تا با استفاده از تقدیر، ناتوانی و بدکرداری خود را "لاپوشانی" نموده و وضعیت نابسامان جامعه را در قالب تقدیر گرایی و جبری گری توجیه نمایند.

در اسلام، "بنی امیه اولین گروه سیاسی بودند که از بحث اعتقادی، در راستای استحکام قدرت خود استفاده کردند...بنی امیه برای دوام، ثبات و محکم کردن پایه های قدرت خود به تغییر زیر ساخت اعتقادی لازم در ذهن مردم نیاز داشت. بهترین وسیله در این راستا تبیین نادرست و اشتباه از مساله سرنوشت بود"***

"...آنها{بنی امیه}، جداً از مسلک جبر طرفداری می کردند و طرفداران اختیار و آزادی بشر را به عنوان مخالفت با یک عقیده ی دینی می کشتند و یا به زندان می انداختند"... ****

...بعد از حادثه ی غمبار کربلا، یزید و عبیدالله بن زیاد، پیروزی خود در شهادت امام حسین (ع) را خواست خدا دانستند... "*****

با توجه به مباحث مطرح شده در بالا، می توان تصور نمود که حکومتهای دیکتاتوری در طول تاریخ، چه بهره هایی را از جبری گری و تقدیر گرایی برده اند. همچنین ذکر این نکته لازم است که حضور اندیشه ی جبری گری و تقدیر گرایی در حوزه ی سیاسی، به توجیه گری عافیت طلبی و بی عملی و مسوولیت ناشناسی در حوزه های سیاسی و اجتماعی می گردد.

                    چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

                                   گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

 

سوم: تقدیر گرایی به مثابه حتمی نگری

لب لباب تقدیرگرایی و جبری گری، "حتمی نگری" است. انسانی که به تقدیر و مشیت اعتقاد دارد، در واقع دنیا را به صورت دستگاهی می بیند که از قبل توسط نیروی فوق العاده یی برنامه ریزی شده و بدون اینکه اراده بشر، اجازه ی دخالت در آن را داشته باشد، به سویی که خدا، برایش برنامه ریزی کرده اند پیش می رود.

در این بینش، حرکت فوق، قابل چون و چرا نبوده و امکان ایجاد تغییر و دگرگونی در آن وجود ندارد. این نگره به گسترش دو حالت یاس و نا امیدی از یک سو و بی عملی از سوی دیگر می شود. در واقع انسانی که این حرکت را به سود خود نمی بیند چاره یی جز تسلیم در خود نمی بیند و چون رخداد های عالم را رخدادهایی از پیش تعیین شده می بیند، هرگونه عملی را بر تغییر در وضع موجود خود یا جهان بیهوده می انگارند.

                        در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

                                        کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد

 

چهارم:حتمی نگری به مثابه "مسوولیت ناپذیری"

انسان مدرن، انسانی مسوولیت پذیر است. در واقع همین مسوولیت پذیری اوست که این تمدن درخشان و این اختراعات بی نظیر را پدید آورده است. اما انسان تقدیر گرا، فردی فاقد مسوولیت است. در واقع او بهانه یی به عنوان تقدیر یا مشیت را در انبان استدالات خود دارد تا بدان وسیله بتواند، گناهان و عملکرد بد خود را بدان منتسب نموده و با برون فکنی اشتباهاتش و سر باز زدن از پذیرش آنها و انتسابشان به نیرویی بیرونی، امکان اصلاح را نیز از کف می دهد.

                           چون دور فلک یکسره بر منهج عدل است

                                              خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

 **دین و آزادی محمد حسین فهیم نیا / چاپ اول / زمستان 1384 / انتشارات جمکران / صفحه ی 30

***همان/ صفحه ی 26

****مرتضی مطهری / مجموعه ی آثار ج 1 / صفحه ی 375

*****فهیم نیا / صفحه ی بیست و هفت

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

سال بلو، داستانهای دیگری هم نوشته، داستانهایی که هر کدام از آنها، شهرت و محبوبیتی فوق العاده برای او به هم زد اما این آمریکایی روسی الاصل یهودی تبار که خانواده اش ابتدا از پطرزبورگ به کانادا و آنگاه به شیکاگوی آمریکا مهاجرت کردند، جایگاه ادبی و بخش بزرگی از محبوبیتش را مدیون رمان کوچک "دم را دریاب" است.

دم را دریاب، رمان کوتاهی است که مورد توجه داوران آکادمی سلطنتی سوئد قرار گرفت و نوبل ادبیات را برای سال بلو به ارمغان آورد. کتابی که در اعلامیه هیات داوران این جایزه ادبی از آن به عنوان "یکی از آثار کلاسیک دوران ما" یاد شده بود.

این رمان گرچه داستان یک روز از زندگی تامی ویلهلم است اما در همین یک روز، خوانندگان، با تمام زندگی او و رخدادهای آن آشنا می شوند. آنها در می یابند که چگونه و با چه هدفی نامش را عوض کرده و مورد غضب والدینش قرار گرفته،‌چگونه کالج را به امید تبدیل شدن به یک فوق ستاره سینما رها کرده و امیدهای خانواده را با یاس مواجه ساخته و به سیاهی لشکری ناموفق در هالیوود بدل شده است.

همچنین خوانندگان این اثر با خواندن آن می فهمند که تامی ویلهلم که همواره به دنبال خیالات و اوهام خوشبختی، سرگردان بوده و از این شاخه به ان شاخه می پریده، چگونه شغل خود را در اعتراض به یک تصمیم اداری ترک می کند، از همسرش جدا می شود و در نهایت با شرایطی مواجه می شود که آرام آرام او را به سوی جنون می کشاند.

من این اثر را علاوه بر اینکه دارای نگاهی نقدآلود به مناسبات عاطفی در جوامع سرمایه داری دارد، منظومه ای بر علیه آرمانگرایی و ستایش محافظه کاری می دانم. سال بلو در این اثر نشان می دهد که چگونه ترک یک وضعیت برای دستیابی به شرایط بهتر، می تواند وضع را بدتر و شرایط را دشوارتر نماید.

خواننده با خواندن این اثر، از خود می پرسد که اگر تامی ویلهلم کمی در زندگی خود محافظه کاری پیش می گرفت و از دست زدن به ریسک های بدون توجیه پرهیز می نمود و حال متوسط خود را قربانی آینده مطلوب اما نامعلوم نمی نمود، آیا باز هم با چنین شرایطی مواجه می شد؟

همچنین داستان از این نظر که اولویت را نه به آرمان که به واقعیت می دهد از جنس رمانهایی چون "دن کیشوت" و "مادام بواری" است. شخصیتهایی که برشوریدنشان بر علیه واقعیت و جستجوی اتوپیای دلخواهشان، از آنان درس های عبرتی برای دیگران ساخت و انگشت نمای این و آنشان کرد.

دم را دریاب / سال بلو / بابک تبرایی / نشر چشمه / چاپ اول:زمستان ۱۳۸۶ / ۲۵۰۰ تومان / ۱۷۷ صفحه 

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

اریک امانوئل اشمیت، یک نابغه بود چه او نخستین کتابش را در یازده سالگی و نخستین نمایشنامه اش را در شانزده سالگی نوشت. در دانشسرای عالی پاریس فلسفه خواند و آنگونه که خود گفته، طی تجربه ای عرفانی در صحرای هوگار مغروق ایمان گردید و از آن پس به نویسنده ای با علقه های دینی تبدیل شد.

او آثار بسیاری خلق نموده که من "خرده جنایتهای زناشوهری" را یکی از برترین آثار او و تمام بشریت در طول همه زمانها می دانم و همین اثر بود که به تنهایی مرا به مرید اشمیت تبدیل نمود. دیدن نمایشنامه تلویزیونی این اثر ارزشمند در ابتدا، و خواندن نمایشنامه آن در ادامه، مرا شیفته اشمیت کرد و پس از آن بود که تمایل پیدا کردم که دیگر آثار او را نیز مطالعه نمایم.

من "انجیل های من" با ترجمه قاسم صنعوی را در کنار دل سگِ بولگاکف، تیمبکتوِ پل آستر، توگینف خوانی و سفر فلیشیا اثر ترِوِر را در یک روز خریدم. و ابتدا دل سگ بولگاکف را خواندم. کتابی که مدتها در پی اش بودم و بالاخره پیدایش کرده بودم. پس از آن تیمبکتو پل استر را خوندم که در باره اش خیلی خوانده بودم.

داستان سرگذشت سگی تنها را روایت می کرد که صاحبش را از دست داده بود و پس از آن رخدادهایی را که برایش بوجود آمده بود را تعریف می کرد. داستان از چنان غنایی برخوردار بود که با خواندن این کتاب به خوبی با سگ احساس هم ذات پنداری می کردم و گاه فاصله ی میان "من" و "سگ" از میان برداشته می شد به نحوی که تفاوتی میان خود و سگ نمی توانستم پیدا کنم.

تورگینف خوانی یا سرگشته در دنیای تورگینف و آن دیوانه بازی های مری لوئیس بیچاره و تنهایی اش در آن دکان پارچه فروشی و خواهر شوهرهای نق نقو و نفرت انگیزش نیز لذت بخش بود. تا اینکه نوبت به انجیل های من اثر اریک امانوئل اشمیت رسید. کتاب را در یک نصف روز خواندم. اشمیت در این کتاب روایتی تازه و نامتعارف از زندگی عیسی، مرگش و برخاستنش از گور و تجلی نمودن بر مردم ارایه می دهد. روایتی که در آن حتا خود عیسی نسبت به پیامبری اش به دیده تردید می نگریست و آن را باور نداشت.

کتاب چیزی بین رمان و شعر است و نویسنده آن را به دو بخش تقسیم نموده. بخش نخست از زبان یا منظر عیسی و بخش دیگر از زبان یا منظر پیلاطس حاکم رومی یهودیه که در ماجرای قتل عیسی دست داشت. روایت عیسی از دوران کودکی آغاز و تا شام آخر و دستگیری او ادامه می یابد و روایت پیلاطس نیز در بیست و سه باب بیان شده، باب هایی که برخی از آنها تنها از چند سطر یا پاراگرف تشکیل می شوند.

همچنین اشمیت در این داستان چهره ی جدیدی از یهودا - که در روایت سنتی مسیحیان خیانتکاری است که باعث گرفتاری و مرگ مسیح می شود- ارایه می نماید که بسیار خواندنی است.

انجیل های من / اریک امانوئل اشمیت / قاسم صنعوی / نشر ثالث / 1650 نسخه / 2500 تومان / چاپ دوم 1388 / 139 صفحه

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

چندی پیش، مصاحبه ای را در سایت ایران امروز مطالعه نمودم که در آن سعی شده بود تا مورد مجعولی تحت عنوان "فمینیسم اسلامی" مورد مداقه قرار گیرد. در این مقاله خانم پروفسور مارگات بدران (Margot Badran) یک تاریخ دان و پژوهش گر مرکز تفاهم مسلمان- مسیحی در دانشگاه جورج‌تاون در آمریکا که هم اکنون در انستیتوی مطالعه تفکرات اسلامی در دانشگاه نورت‌وسترن (Northwestern) تدریس می‌کند مدعی وجود چیزی تحت عنوان فمینیسم است.

موضوع فمینیسم برای من، بعنوان یک فعال سیاسی، همواره جذابیت های خاص خودش را داشته و دارد. برای اولین بار موضع گیری مناسبی را در انجمن اعوان یزد پیرامون این موضوع ارایه نمودم که مورد توجه حضار قرار گرفت و در پاسخ به دوستانی که خواهان تشریح نظریه ی اسلامی فیمینیسم بودند آنرا امری مذخرف و مجعول دانستم. در آنجا توضیح دادم که میان اسلام و فمینیسم، هیچ نسبتی جز تباین وجود ندارند و نمی توان با هیچ توجیه و منطقی میان آن دو جمع نمود. و یک فرد، مجبور است که میان فیمینیسم و اسلام یا هردین دیگری یکی را به اختیار انتخاب نماید و یک فمینیست اسلامی را نه می توان فیمینست دانست و نه مسلمان و این دو مانند دو سوی یک آهن ربا، تنها یکدیگر را می رانند.

درست است که در اسلام، زنان مورد محبت و عنایت ویژه ای قرار دارند-که شاید آن هم ریشه در توجه زیاد اسلام یا مسلمانان به مساله ی ناموس داشته باشد- و اسلام برخی از سنتهای جاهلی جامعه ی عربی روزگار بعثت را زدود و زنان را حداقل دارای حق حیات دانست، اما در نظریه فیمنیسم تفاوتی بنیادین میان "ارزش" و "حقوق" وجود دارد.

ممکن است که در یک نظام فکری، چیزی، از ارش معنوی بسیاری برخوردار باشد اما در نظام حقوقی آن، به شدت مورد بی توجهی قرار گیرد. زن در اسلام نمونه کامل و تمام عیاری از این وضع است. و در اسلام با توجه به تاکیدی که به ارزشهای وجودی و معنوی حضرت فاطمه (ع) شده اما ایشان، در برابر قاضی و بعنوان شاهد، از حقوقی نصف یک مرد عرب بیابانگرد برخوردار بوده است.

شاید در زمانی که زنان کمتر مورد محبت و ارزش بودند، اسلام جایگاه حمایتی ویژه ای برای ایشان در نظر گرفت که در نوع خود بی نظیر است و حتا تغییراتی در نظام حقوقی جامعه و به سود ایشان ایجاد نمود که قابل تقدیر است اما این را نمی توان فمینیسم دانست.

چرا که روح حاکم بر فمینیسم، طلب احترام و ارزشمندی از جامعه و مردان نیست و زنان در طول تاریخ  بعنوان مادر، خواهر و همسر، مورد علاقه مردان و احترام جامعه بشری بوده اند. بلکه فمینیسم بر این اساس بنیان نهاده شده است که باید تفاوتهای حقوقی میان زن و مرد زدوده شده و قوانینی که بر اساس ویژگی های جنسیتی زن یا مرد بنا گشته و حقی را برای کسی بخاطر مرد بودن قایل شده و حقی را از کسی بخاطر زن بودن سلب می نماید باید زدوده شود.

روح حاکم بر فمینیسم، برابری طلبی حقوقی زنان در جامعه است و با این همه قوانین و احکامی که تفاوتهایی بنیادین میان حقوق زن و مرد در اسلام را بیان می نمایند (حال با غلط و درستش کاری نداریم) دیگر جایی برای فیمینسم اسلامی نمی ماند.

اینکه در اسلام تنبیه زنانی که از شوهرانشان تمکین نمی کنند و یا نصف بودن شهادت و ارث ایشان نسبت به مردان و دهها مساله ی این چنینی دیگر وجود دارد فمینیسم اسلامی را از موضوعیت ساقط می نماید.

همچنین، فمینیسم، محصول عینی و عملی مدرنیسم است. و تنها در جوامع در حال گذار امکان  بروز می یابد و هیچ نسبتی با جوامع سنتی ندارد. این بحث دارای خمیر مایه های جامعه شناسانه ای است که سعی خواهم نمود تا آنرا در آینده ای نزدیک، به دقت و به صورتی مبسوط در همین وبلاگ خدمت دوستان ارایه دهم.

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

یکی از جلوه های تمدنی غرب، جنبش های طبیعت گرایانه ای مانند سبزها و…است که در دهه های اخیر به نفوذ، مشروعیت و قدرت فراوانی در سراسر غرب و بویژه اروپا دست یافته اند.

این گروهها، که با اندیشه حمایت و حفاظت از طبیعت شکل گرفته اند، در پارلمان اروپا و مجالس قانون گذاری کشورهای اروپایی و دیگر کشور های توسعه یافته حضوری چشمگیر و گسترده بدست آورده و در برخی از آنها کنترل دولت ها را نیز در اختیار دارند.

کشتی های متعلق به این گروهها، در دریاها و اقیانوس ها در برابر شکار نهنگ ها موانعی جدی ایجاد نموده و در برابر کشتی هایی که به انتقال پس مانده های ناشی از فعالیتهای هسته ای می پردازند صف آرایی می کنند و خود را ملزم به نجات جان دلفین ها و نهنگ های به گل نشسته در ساحل سراسر کشورها دانسته و به شدت در این گونه زمینه ها فعال می باشند.

برخی از این گروهها پس از کسب قدرت سیاسی به ارایه و تصویب قوانین طبیعت گرایانه پرداخته و موانعی قانونی جهت جلوگیری از ایجاد صدمه به طبیعت به تصویب رسانده اند.

برخی از رادیکال ترین پیروان این جنبش های طبیعت گرایانه برای حفظ طبیعت، حتی از جان گذشته گی غیر قابل باوری از خود نشان داده اند که زنجیر نمودن خود به درختان در مسیر احداث جاده ها و ریل آهن یکی از مهم ترین اقدامات متهورانه ی این چنینی می باشد.

هدف ما در این مقاله آن است به شکلی مجمل و کاملا خلاصه شده ای به تبارشناسی این گونه جنبش ها بپردازیم و ریشه های اجتماعی، روانی، حقوقی، عرفانی و… آن را مورد بررسی قرار دهیم از این رو نکات ذیل در این راستا ارایه می گردد:

یکم)بحث طبیعت در غرب (با آن سابقه چند صد ساله اش) نسبت به شرق بحث کاملا جدیدی محسوب می شود، چرا که در میان فلسفه ها و ادیان شرقی و بویژه هندی، طبیعت نقش بسیار محورینی را ایفاء می نماید و شرقیان به ویژه هندی ها و چینی ها نسبت به دیگر اقوام در این زمینه از اولویتی اساسی برخوردار می باشند.

برای نخستین بار فرانسیس بیکن، اولین فیلسوف عصر رنسانس در غرب، طبیعت را بعنوان موضوعی در گفتارهای فلسفی اش گنجانید.

او برآن بود که علم می بایست از انحصار کلیسا بدر آید و در اختیار بشر و در خدمت او قرار گرفته و موجبات تسلط انسان بر طبیعت و بهره مندی از آنرا مهیا سازد.

از نظر بیکن، علم باید از ابزاری ذهنی که تا آن زمان توسط کلیسا بعنوان ابزار شناخت خدا و سپس هستی شناسی مبتنی بر خدا معرفی شده بود رها شده، و به ابزار شناخت و تسلط بشر بر طبیعت تبدیل شده و باید آدمیان را قادر سازد تا با شرحه شرحه نمودن طبیعت و شناخت اجزاء آن و دریافتن اسرار مندرج در این طبیعت لبریز از اسرار، زمینه را برای استخدام طبیعت برای اهداف بشری مهیا سازد.

از نظر بیکن، طبیعت در ارتباط با انسان و به میزانی که به کار انسان و رفع نیاز و یاری و تقویت او می آید واجد معنا و ارزشمندی است.

این آغاز کار طبیعت در غرب بود و این چنین است که در طی صدها سال گذشته، طبیعت موضوع علم قرار گرفت و توانست تغییر شگفت انگیزی را در زندگی بشری ایجاد نماید. همچنین هدف انسان غربی، در تمام این مدت، متنعم شدن بی حد و حصر از طبیعت، در راستای اهداف، برنامه ها و خواسته هایش بود.

به مدد علم و دانش، بشر، آقا و سرور طبیعت و صاحب اختیار آن محسوب شده و به تقدیر امورات طبیعت می پرداخت.

بهره مندی هرچه بیشتر انسان از طبیعت بوسیله دانش، صنعتی شدن را برای غرب به ارمغان آورد و چنان شکوه و عظمتی را به این بخش از جهان بشری اعطا نمود که هرگز در طول تاریخ گذشته به چشم نخورده بود اما در پی این مدرنیزاسیون و صنعتی شدن مفرط، طبیعت در این کشورها با خطرات جدی روبرو شده و در مسیر زوال قرار گرفت چنانکه این امر موجودیت بشر را برای آینده ای نه چندان دور زیر سوال برد.

دود کارخانجات، پساب های صنعتی که به رودخانه ها، دریاها، اقیانوس ها می ریختند، گازهای گلخانه ای، سوراخ شدن لایه ازن، و گرم شدن زمین به شدت چون حلقه طناب دار حلقوم بشر را تحت فشار قرار داده تنفس را برای انسان سخت و طاقت فرسا نموده و شبح مرگ و تباهی را در پیش چشمانش گذاشت.

این انسان، برای حفظ حداقل شرایط محیطی لازم برای موجودیت خود، شتابزده دست به فعالیتهایی زد. در ابتدا کتابها و مقالاتی منتشر شد که این خطر را گوشزد می نموند و پس از آن جنبش های طبیعت گرایانه با هدف حفظ محیط زیست برای پایداری شرایط زیست بشری به راه افتاد. این فعالیتها در نهایت اقدامات خود، توانستند استاندارها و قوانینی را با هدف کاهش آلودگی و آسیب دیدگی زمین و طبیعت آن تدوین و اجرا نمایند.

بشریت در یافته بود که برای ادامه بقای خود، چاره ای جز دفاع و حفاظت از طبیعت نداشته و باید حفاظت از زمین و طبیعت آن، بعنوان مهمترین اولویت و حیاتی ترین استراتژی انسانی، مد نظر قرار گیرد. اجلاس ریودوژانیرو و پیمان کیوتو برخی از مهمترین ماحصل این گونه فعالیتها می باشد.

دوم) از نگرشی دیگر، جنبش های طبیعت گرایانه، می تواند مولود مواجهه "غربیان" با دنیای "شرق" باشد.

در بخش الف این مقاله، اشاره نمودیم که انسان غربی، با موضوع قرار دادن طبیعت برای دانش، توانست خود را صنعتی نماید و به قدرتی بلا منازع در روی زمین تبدیل شود.

محدودیت منابع و تلاش برای دست یافتن به بازارهای نوین مصرف، غربیان را به فکر "استعمار" انداخت و غرب با لشگرکشی به شرق، بویژه تمدن کهن و باستانی هند، آن دیار را فتح نمود.

به اعتقاد اینجانب، در این ماجرا، همانگونه که غرب از نظر فرهنگی در زندگی و فکر شرقیان تاثیرات شگرفی نهاد، تمدن های شرقی نیز توانستند برخی از ذخایر عظیم معنوی خود را به غرب انتقال دهد. و به این گونه برای نخستین بار اندیشه های طبیعت گرایانه عرفانی و صوفیانه هندی، که از طریق تاجران، سربازان، و سیاحان غربی به سرزمینهای اروپایی انتقال یافت.

 این باورها بعدها در فرایند حیات جدید خود در غرب و در میان غربیان، به گونه ای دیگر خود را با محیط نامانوس جدید هماهنگ ساختند و به جنبش های طبیعت گرایانه تبدیل شدند. تاریخ بیانگر این نکته مهم است که غربیان تا قبل از ورود به فاز استعمار، هرگز با مواردی چون گیاهخواری آشنا نبوده و رواج گیاهخواری در غرب ماحصل آشنایی ایشان با اندیشه های طبیعت گرایانه شرق از کانال استعمار بوده است.

سوم)نمی دانم که آیا تاکنون از خود پرسیده اید که چرا غربی ها تا این حد به فیلم هایی که در آنها، زندگی بشر شرقی در دامنه بکر طبیعت به تصویر کشیده شده علاقه مند هستند؟

در پاسخ باید گفت که زندگی ماشینی روح بشر غربی را به شدت آزاده و در این روح خراش ها شدیدی ایجاد نموده است. آنان این حجم ناهمگون آهن و سیمان و... را برای ادامه حیات خود لازم ولی ناهمگون و ناسازگار با ذات و طبیعت بشری خود می بیند. لذا به طبیعت به مثابه مادری که از دامان آن دور افتاده و آن را گم کرده اند می نگرند و سعی در نوعی بازگشت به دامان مادر اصلی خود دارد.

هر کسی کو دور ماند از اصل خود

باز جوید روزگار وصل خود

بخشی از این حرکتهای طبیعت گرایانه، بویژه در عرصه های هنری از رویکردی این چنینی برخوردار بوده و ناشی از دلزدگی از زندگی ماشینی و هم ذات پنداری انسان با دیگر اجزاء طبیعت بوده می باشد.

چهارم)انسان در دوران حاکمیت سنت به شدت وابسته به خدا بود و موجودیت و چیستی خود را در ارتباط با این مفهوم متعالی تعریف می نمود.

در پی عصر روشنگری و مدرنیزاسیون، انسان از وابستگی به خدا جدا شده و خداوند در زندگی انسان غربی ابتدا کم رنگ و رفته رفته محو و مفقود گردید.

  این انسان رها از خدا، که تا دیروز خود و هویتش را در کنار این مفهوم متعالی و قدسی تعریف می نمود، احساس خلاء ژرف و تنهایی وحشتناکی پیدا کرد.

در واقع، طبیعت چیزی بود که می توانست تا حدی جای خدا را برای بشر و در زندگی او پر کند و بدینگونه، انسان در غیاب خداوند، تنها چیزی را که یافت و تنها چیزی را که تا حدودی با خود سازگار و هم سنخ دید طبیعت بود.

بویژه پس از ارایه تئوری تکامل داروین، غربیان به نوعی دست افزار علمی، برای توجیه این رویکرد فلسفی خود به سوی طبیعت دست یافته و خویشاوندی خویش  را با این گستره جدید باور نمودند .

انسان غربی(یا بقول دوستی فرهیخته انسان در غرب) در مسیر جریان نوزایی و اقدامات ستمگرانه ارباب دین و کلیسا از دامان خدا به دور افتاده و ارتباط خود را از این منبع فیض و معنا قطع نمود و در پی آن به نوعی احساس تنهایی و پوچی ناشی از این گسست ناگزیر در افتاد و از لحاظ روانی مصمم شد تا بدیلی برای این ثروت و سرمایه از کف رفته بیابد و با تمسک به آن، در زوایای باطنی خود تا این حد احساس تنهایی و پوچی نکند از این رو متوجه خویشاندی خویش با طبیعت شد.

پنجم)در عصر پیشامدرنیسم، همان که حکما عصر سنت اش می نامند، خدا ملاک و محور حق و حقانیت بود و هرآنچه که در عالم بود در نوع ارتباط با پرورگار عالم، صاحب حق محسوب می شد.

در جریان مدرنیته، خداوند ابتدا از زندگی بشر و سپس از کتابهای حقوقی، قوانین و گفتمان حق و ناحق محو، و انسان به جای خداوند در راس نظام های حقوقی ایستاد و ملاک آن شد.

بر این اساس بود که انسان، به خود حق می داد تا هر چیزی را در ارتباط با خود بعنوان "انسان" و نه بعنوان یک "فرد" تعریف نموده و ملاکهایی بشری برای حقوق فردی و اجتماعی خود تدوین نماید.

اما با گذار از مدرنیسم به پسامدرنیسم، سکه تقسیم "هستی" به "انسان" و "غیر انسان" از اعتبار ساقط شد و چنین وا نموده شد که هستی قابل تفکیک به انسان و غیر انسان نمی باشد فلذا ملاک حق در این گونه بینش های پسامدرن، نه انسان، بلکه محض هستی به ما هو هستی محسوب شد. در این بینش، هرچیزی بنا بر هستی اش و نه انسان یا درخت بودنش صاحب حق انگاشته شد.

در این گونه نگرش های طبیعت گرایانه، انسان به خاطر حفظ موجودیت خود نبود که به طبیعت حق حیات می داد. بلکه در آنجایی که انهدام بخشی از طبیعت نیز تاثیری بر اکوسیستم حیاتی انسان نمی گذاشت و می توانست نوعی از رفاه را برای او ایجاد نماید، باز انسان حق نداشت تا به آسیب یا تخریب طبیعت بپردازد.

اینکه گروهی از طبیعت گرایان، خود را با زنجیر بر تنه درختانی که در مسیر جاده های در حال احداث بودند، می بستند و حتی حاضر نبودند جان هیچ تک درختی ولو با تاسیس جنگلی در کنار آن به خطر افتد از این نگرش برخوردار بودند.

اکثریت حرکتهای تند و رادیکال، از سوی گروهی از طبیعت گرایانی شکل می گرفت که با این بینش به تفسیر هستی و طبیعت می پرداختند.

در پایان، شایان ذکر است که تنوع موجود در میان جنبش های طبیعت گرایانه، ناشی از تنوع میان خاستگاه های فکری- فلسفی و شرایط زمانی و مکانی پیدایش هر یک از آنهاست.

من، در این مقاله به بخشی از این خاستگاه های فکری، فلسفی و اجتماعی اشاره نمودم اما تاکید می کنم که این خاستگاه ها تنها علل وجودی این گونه حرکتها نمی باشد و گذشت زمان نشان خواهد داد که این گونه حرکتها از ابعاد دیگری نیز قابل بررسی می باشند.

* این نوشتار متن پیاده شده ی سخنانی است که در سال 1385 در انجمن اعوان یزد ارایه شده بود.

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

زرورق های سیگارم

          برگ برگ دفتر اشعار من شده اند

                و من

                       در فاصله روشن کردن دو سیگار

        شعری برای تو می سرایم

        بی آنکه تو بدانی

                         بی آنکه تو بخوانی


دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

نه از جلال چیزی خوانده بودم و نه در مورد او مطالعه ای داشته ام. تنها با استناد به مطلبی از ضیاء موحد که شهروند امروز منتشر کرده بود و برخی اظهار نظر دوستان کتاب خوان و اهل مطالعه، تصور می کردم که  جلال می بایست آدم مزخرفی بوده باشد و درست مثل خودم در زندگی،هزاران بار از این شاخه و آن شاخه پریده و دنبال چیزی یا کسی تازه افتاده و فکر و مشی عوض کرده. تا اینکه یک روز در کتابفروشی کمند بودم که چشمم به داستان سنگی بر گوری*افتاد و به سرم زد که لااقل این کتاب جلال را مطالعه کنم. به ویژه اینکه حرف ها و حاشیه های فراوانی در مورد کتاب به گوشم خورده بود که انگیزه ام را برای خواندن کتاب دو چندان می کرد.

کتاب را خریدم و کل آن را در یک نیمروز خواندم و خلاص. نثرش جالب، و برایم کاملا تازگی داشت و تا آن روز کتابی به این سبک و سیاق نخوانده بودم. اما محتویاتش، علی رقم سنت شکنی هایی که در آن شده، به شدت سخیف، زشت و آزار دهنده به نظر می رسید. با خودم فکر کردم که یک نویسنده، چقدر می تواند آدم وقیحی باشد که اینگونه بی محابا کثافتکاری هایش را، با خوانندگان در میان بگذارد.

البته اعتراف می کنم که از ساختارشکنی های او در این کتاب و اینکه با شجاعت تمام آفتابه اش را بر داشته و سراغ سنگ مستراحی به نام فرهنگ ایرانی!!! رفته خوشم آمد. اما آنجا که وارد حوزه خصوصی اش می شود و در مورد سفر اروپا و روابطش با زنش می نویسد بارها و بارها کلافه شدم، کتاب را بستم و توی دلم بد و بیراهی نثارش کردم که بیا و ببین.

آنجا که می نوسد: می دانی زن. در عهد بوق که نیستیم. بچه می خواهی؟ بسیار خوب. چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری؟ طبیعی ترین راه اینکه بروی و یک آدم خوش تخم پیدا کنی و خلاص. من از سر بند این دکتر امراض زنانه، مزه قرمساقی را چشیده ام. هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعا و عرفا مجازی.

و یا آنجای دیگر که نوشته: یک روز دنگم گرفت که ببینم با نطفه ام می شود نیمرو درست کرد یا نه. سر زنم را دور دیدم و کلیه آن روز را ریختم توی تابه. و چه نیمرویی! آب دماغ سفت تر شده. مایه ای از سفیدی در آن دویده و بی مزه. به ضرب فلفل و نمک هم نتوانستم بخورم. اما به گمانم در وضع پایین تنه گربه ها اثر کرد. چون آن سال یک دفعه بیشتر از معهود بچه گذاشتند.

و باز آنجا که از سفر فرهنگی اش!!! به اروپا چنین یاد می کند: به سوئیس که رسیدم دختر مهماندار چنان زیبا بود که پای شخص اول لنگید. شخص دوم شد اختیار دار کارِ تَن. و افسارم را گرفت و کشید همانجاها که هر لر دوغ ندیده ای را باید سراغ گرفت.

و یا آن نوزده روزی را که در آمستردام و لندن با زنی مطلقه همخوابگی می کرده: زنی تازه از شوهر طلاق گرفته و توی  اندازه و همسن و سال خودم. و خدمتکار به تمام معنی. و لری دوغ ندیده تر از من. هفت روز بسش نبود. دنبالم آمد لندن. ده روز هم آنجا. و برگشتن هم مرا کشید به آمستردام. و دو روز از نو. و اگر بچه دار شدم؟... و که خوب. معلوم است. می گیرمت. و از این حرفها و سخن ها.

البته این، همه آن احساسی نیست که من با خواندن سنگی بر گوری نسبت به جلال پیدا کردم. بلکه با خواندن کتاب، دریافتم که این بابا دچار یک روان نژندی حاد و اساسی هم بوده است. و تل انبار شدن عقده هایش- مثل بچه دار نشدن آن هم در خانواده و جامعه ای مذهبی و سنتی-  او را تا سر حد تبدیل شدن به یک مازوخیست تمام عیار پیش برده است.

حال، من که خواننده جلال باشم پس از مطالعه چنین کتابی، دیگر رغبت نمی کنم که حتا اسم این بابا را هم بشنوم یا به زبان بیاورم تا چه رسد به اینکه کتاب دیگری از او را بدست بگیرم و بخوانم.

راستش را بخواهید نمی توانم برای نویسنده ای که زنش را خرج خواننده کرده تره هم خرد کنم. خودتان قضاوت کنید که نوشتن داستان میان مایه ای چون سنگی بر گوری (که البته به نوعی دفتر اعترافات وی نیز می باشد) ارزش این همه بی آبرویی و این همه حاشیه سازی برای خود و دیگران را دارد. مگر اینکه باور کنیم این بابا در هنگام نوشتن چنین داستانی، از اساس دیوانه بوده است.

*سنگی بر گوری/جلال آل احمد/تهران/جامه دران/1384چاپ سوم/5500 نسخه/1100 تومان

دریافت نسخهPDF  

  • سید حسن کاظم زاده