ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

سید حسن کاظم زاده
راهنمای کتابخوانی

تار و پودی از جنس دلتنگی

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ

وقتی که از مدار زندگی و افق دید دیگران محو شوی، یک حرکت آرام و نامحسوس، وجودت را به بخش تاریک تر ذهن آنان می راند و کم کم از تو یک موجود فوق العاده می سازد فراتر از آنچه بودی و این، آغازی است برای خاطره شدن. و مرگ چه خوب و زیبا این کار را برای ما انجام می دهد.

مرگ ما را خاطره خواهد کرد. همه ی ما روزی تصویری خواهیم بود در گوشه طاقچه، تصوری در گوشه ذهن دیگران. کاش شیرین باشیم در مذاق این و آن. کاش ...

اینک این منم، من که نمرده خاطره شدم. و مرگ را تجربه نکرده در زوایای ذهن دیگران جا خوش کردم. زندگی ام بر سر چهار راهی شلوغ و پر تردد گذشت. من در جایی ایستاده بودم که بسیاری از کنارم عبور می کردند و من نسبت به هیچ کدام از آنها بی تفاوت نبودم. و همین مرا به خاطره ای برای عابران تبدیل نمود. باز جای شکرش باقی است که برای "حسین حمیدیا"ی عزیز، خاطره ای مبهم اما شیرینم. گرچه او از تلخی من در این روزها کوچک ترین خبری ندارد. و کاش نداشته باشد.

اما آنها که ذهن خود از من خاطره ساختند، بخشی از وجود من هم هستند. پاره ای از من در کالبدهایی دیگر: حمزه غالبی، حسین گلشن، یحیا مسعودی نژاد، حسین حمیدیا، محمد لکی، امیر رحیم پور اصفهانی، محمد اشعری، مهدی امینی، سعید داوری پور، مهندس برجیان، آرش زنده روح کرمانی، روح پرور، سامان عسگری، باشی زاده، محمد لعلعی، رضا سالیانی، قلندرزاده، محمد صمصامی، مهدی عزیزی، امیر مدرسی، رضا طائفی، علی چاشنی گیر، مهدی فرزاد پور، مسعود جلادت، ایمان آقارحیمی، احمد طالبی، ایاز پاشایی ، نوید جامعی و ...

دلتنگشان می شوم گاهی. دلتنگشان می شوم زمانی که در میان عابرین جدیدی که از کنارم عبور می کنند حتا یکی چون آنها را نمی بینم. تو گویی نسل خدایان المپ منقرض شده باشد. دلتنگشان می شوم و چرا نشوم که من نیز چون ایشان انسانم و خداوند تار و پود ما آدمیان را با همین دلتنگی ها بافته است.

"خدایا، خدا باش و خدایی کن"

سید حسن کاظم زاده


متن زیر نخستین بار توسط دوست خوب و عزیزم حسین حمیدیا در شبکه اجتماعی فیس بوک منتشر شد با سپاس از او و قلم زیبایش


حدودن یک سال پیش بود که روزی، خاهرم فائزه زنگ زد و گفت، شخصی به او تلفن زده و سراغ مرا گرفته. حالا چند سالی می شود که خط همراه اول من دست خاهر کوچکترم است و در حقیقت مالک خط اوست. اما خوب، آنها که از قدیم شماره ی مرا داشته اند و خبر ندارند که حداقل 8 سالیست که ایرانسلم فعال است، گاه گداری به او زنگ می زنند. معمولن هم خبرهای خوب در راه است. اما این یکی، خبر بوداری بود. فائزه در موقعیتی نبوده که بتواند به تلفن جواب بدهد و گذاشته تلفن ناشناس زنگ بخورد. بعدن که با خط مذکور تماس گرفته هم کسی جوابی نداده. اما پیامکی داده که مشخص می کرده که صاحب خط خیال می کند با من همکلام شده. فائزه هم برایش پیامکی توضیح می دهد که خط در اختیار اوست. فرد ناشناس هم به او می گوید به حسین سلام برسان و بگو kazijoon دلش برای تو تنگ شده. البته چون فینگلیش نوشته بوده، فائزه آن را کزی جون خانده و ظنش برده که حتمن این داستان به دوران مجردی من بر می گردد.

اینها را که به من گفت، یک هفته ای ذهنم درگیر شد. این کزی جون کیست؟ از کجا پیدایش شده؟ من بین دوستانم چه اناث و چه ذکور، اصلن کسی که خلاصه ی اسمش به کزی بخورد نداشته ام. اصلن این کزی کجای خاطرات من باید باشد؟ فائزه هم هیچ سر نخی از این فرد نداشت. فرد مذکور هم بعد از آن روز تلفنش را خاموش کرده بود. من هم حقیقتش را بخاهید، دنبال نبش قبر آدمهای قدیمی نیستم. گرچه همیشه مثل این ساکنان قبرستان سر گور خاطراتم می روم و نبش قبرشان می کنم. اما سعی می کنم کمتر مزاحم صاحب خاطره شوم و فقط به ذکر یادی و احتمالن قطره اشکی در فراق آن روزهای خوب یا بد قدیم بسنده کنم. فکر می کنم همه ی ما این طور هستیم. ما آدمها، زیاد از آدمهای گذشته هایمان دل خوشی نداریم. گرچه همیشه برایمان گذشته بهشت برینی بوده که از آن رانده شدیم.

از صبح تا شب با کزی توی ذهنم کلمه می ساختم. از اکرم گرفته تا کرامت تا کامران تا هرچه فکرش را بکنید. ذهنم یاری نمی کرد. از طرفی اصلن از یاد برده بودم که دوباره با صاحب خط تماس بگیرم. دیگر کاسه ی صبرم لبریز شد و باز هم دست به دامان فائزه شدم. از او خاستم اصل پیامک را برایم ارسال کند. پیامک را که فرستاد معمای قبلی پیچیده تر شد. حالا فهمیدم که می شود این کلمه را کازی جون هم خاند. مشکل دوتا شد. حالا احتمالن باید پای کتایون و کاوه را هم به وسط می کشیدم. اصلن اینها چه ربطی به کازی داشتند. کازرونی بیشتر می خورد. اما خوب، ما که هیچ وقت کازرونی نامی نداشتیم. خلاصه درگیریم نتیجه نمی داد تا اینکه یک روز با میثم دهقانی، وسط ایستگاه تاکسی ونک، ایستاده بودیم که دیدم یکی از راننده تاکسی ها دیگری را صدا می زند و می گوید کاظم کاظم... کاظم بیا اینجا نوبت توئه... معمای ذهنم حل شد... این کازی همان کاظی است. کاظم است. دقیقن مثل نیوتون که سیب به سرش خورده باشد، فریاد زدم کاظم کاظم... دو سه نفری برگشتند و میثم مات و مبهوت از آبروریزی جدید من، وسط ایستگاه ایستاده بود. سریع شروع کردم دفتر ذهنم را ورق زدن. کاظم... کاظم... کاظم زبردست، برادر عبدالله... کاظم ... کاظم... کاظم دهقان پسر همسایه ی خانه ی قدیمی ما.... کاظم ... کاظم... کاظم زاده... سید حسن کاظم زاده...

انگار دریچه ی امیدی به رویم باز شد. آنکه یک هفته از او ترسیده بودم، سید حسن خودمان بود. اما آخر ما کی و کجا سید حسن را کاظی صدازده بودیم؟ من که هیچ وقت... همان موقع شماره را گرفتم و باز هم جواب نداد... برایش پیامک فرستادم که سلام کاظی جان. من حسینم، لطفن با من تماس بگیر...

بعد از آن دوباره زنگ زدم. این بار جواب داد و گفت که پشت فرمانم و بعدن تماس می گیرم. خود خودش بود.... شاید نیم ساعتی با هم حرف زدیم. به یاد قدیمها، به یاد آن روزها. برایش از زندگیم گفتم و او هم برایم از زندگیش تعریف کرد. اینکه الان کجاست و دارد چه کار میکند. احوال بچه هایش را پرسیدم و گفت که خوبند...گفت که مثل همیشه موبایلش را گم کرده و سالها بود که شماره ی من را نداشته. اما شماره ام را در یک دفترچه قدیمی پیدا میکند و عاقبت داستان ما به اینجا ختم می شود.

راستش را بخاهید، وقتی به خانه رسیدم، یک دل سیر گریه کردم. دلم برای سید حسن تنگ شده بود. آخرین باری که دیدمش، به بعد از حوادث 88 بر می گشت. با یکی از دوستانم به اصفهان رفتیم. می خاستیم شب جایی برای خاب بیابیم. قبلن هم چند باری به خانه اش رفته بودم. با هم حرف زده بودیم و در انبوه کتابهایش نشسته بودم. اما این بار می خاستیم مفصل تر همدیگر را ببینیم. اما نشد. فقط در خیابان دیدمش و بعد، ما به جایی دیگر رفتیم.

بعد از آن، هرچه تلاش کرده بودم پیدایش کنم نشده بود. هرچه کوشیده بودم سید حسن را ببینم، انگار خودش نخاسته بود، یا چه می دانم، دست سرنوشت نگذاشته بود یا به هر دلیل دیگری، نشده بود او را ببینم. تا حالا

که خودش زنگ زده بود و داشتیم حرف می زدیم. یاد آن قدیمهای دانشکده افشاریان افتادم. یاد آن روزها که با هم حرف می زدیم. کتاب می خاندیم. سید آدم پری بود. اما خوب، در یزد تنها بود. ما چند نفر، ما، همه ی بچه هایی که حداقل یکبار به آموزش افشاریان رفته بودند، همه کسش بودیم. می دانستم که بجز ما کسی را ندارد برای همین بود که با ما دانشجوها گرم می گرفت. جوری که همیشه حس می کردی خودش هم دانشجوست. فکر می کردی زیاد از تو دور نیست. حس می کردی که انگار همکلاسی سال بالایی تو است. همین حس ها بود که اشک را به روی گونه ام می دواند. همین آرامشی که وقتی دستش را روی شانه ات می گذاشت، همین همراهی ای که حس می کردی هست. همه ی همین ها بود که اشک را به چشمان آدم می آورد.

نمی خاهم از غم ها و غصه های سید حسن بگویم. من چیزی نمی دانستم از زندگیش. اگرچه همان اندکی هم که با رفت و آمدهایمان دستم آمده بود، رنجم را چند برابر کرده بود که چرا ما آدمها، اینقدر از هم دوریم. و همین رنج بود که در همه ی این هفت سال دوری از سید، مرا واداشته بود که هر چند وقت یک بار با شماره اش تماس بگیرم و ببینم که باز هم خاموش است. دوست نداشتم سید تنها باشد. اما سید انگار انتخابش را کرده بود. از من و شاید از خیلی های دیگر، فاصله گرفته بود تا همیشه در ذهن ما، سید حسن باقی بماند.

امروز که فیسبوک یادآوری کرد تولد سید را، آمدم برایش مدیحه ای بنویسم که او را تنها مصلح دانشگاه آزاد اسلامی واحد یزد نشان بدهد. همان کسی که اگر نبود، حالا ما نبودیم. همان کسی که باید مجسمه اش را بسازند و بگذارند کنار تندیس دکتر سلطانی و حتا بالاتر از آن. اما دلم نیامد. سید برای ما سید بود و برای ما از خیر بسیار چیزها که می توانست داشته باشد گذشت... به خودم گفتم بگذار سید حسن کاظم زاده، برای ما همان سید حسن بماند... بگذار دیگران هنوز هم نفهمند که او که بود...

  • سید حسن کاظم زاده

نظرات (۱)

  • mahdi ahadi rad
  • خوب بود