ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

مرکز بررسی کتاب

ناسوت|Nasoot

سید حسن کاظم زاده
راهنمای کتابخوانی

۳۰۰ مطلب توسط «سید حسن کاظم زاده» ثبت شده است

چندی پیش، مصاحبه ای را در سایت ایران امروز مطالعه نمودم که در آن سعی شده بود تا مورد مجعولی تحت عنوان "فمینیسم اسلامی" مورد مداقه قرار گیرد. در این مقاله خانم پروفسور مارگات بدران (Margot Badran) یک تاریخ دان و پژوهش گر مرکز تفاهم مسلمان- مسیحی در دانشگاه جورج‌تاون در آمریکا که هم اکنون در انستیتوی مطالعه تفکرات اسلامی در دانشگاه نورت‌وسترن (Northwestern) تدریس می‌کند مدعی وجود چیزی تحت عنوان فمینیسم است.

موضوع فمینیسم برای من، بعنوان یک فعال سیاسی، همواره جذابیت های خاص خودش را داشته و دارد. برای اولین بار موضع گیری مناسبی را در انجمن اعوان یزد پیرامون این موضوع ارایه نمودم که مورد توجه حضار قرار گرفت و در پاسخ به دوستانی که خواهان تشریح نظریه ی اسلامی فیمینیسم بودند آنرا امری مذخرف و مجعول دانستم. در آنجا توضیح دادم که میان اسلام و فمینیسم، هیچ نسبتی جز تباین وجود ندارند و نمی توان با هیچ توجیه و منطقی میان آن دو جمع نمود. و یک فرد، مجبور است که میان فیمینیسم و اسلام یا هردین دیگری یکی را به اختیار انتخاب نماید و یک فمینیست اسلامی را نه می توان فیمینست دانست و نه مسلمان و این دو مانند دو سوی یک آهن ربا، تنها یکدیگر را می رانند.

درست است که در اسلام، زنان مورد محبت و عنایت ویژه ای قرار دارند-که شاید آن هم ریشه در توجه زیاد اسلام یا مسلمانان به مساله ی ناموس داشته باشد- و اسلام برخی از سنتهای جاهلی جامعه ی عربی روزگار بعثت را زدود و زنان را حداقل دارای حق حیات دانست، اما در نظریه فیمنیسم تفاوتی بنیادین میان "ارزش" و "حقوق" وجود دارد.

ممکن است که در یک نظام فکری، چیزی، از ارش معنوی بسیاری برخوردار باشد اما در نظام حقوقی آن، به شدت مورد بی توجهی قرار گیرد. زن در اسلام نمونه کامل و تمام عیاری از این وضع است. و در اسلام با توجه به تاکیدی که به ارزشهای وجودی و معنوی حضرت فاطمه (ع) شده اما ایشان، در برابر قاضی و بعنوان شاهد، از حقوقی نصف یک مرد عرب بیابانگرد برخوردار بوده است.

شاید در زمانی که زنان کمتر مورد محبت و ارزش بودند، اسلام جایگاه حمایتی ویژه ای برای ایشان در نظر گرفت که در نوع خود بی نظیر است و حتا تغییراتی در نظام حقوقی جامعه و به سود ایشان ایجاد نمود که قابل تقدیر است اما این را نمی توان فمینیسم دانست.

چرا که روح حاکم بر فمینیسم، طلب احترام و ارزشمندی از جامعه و مردان نیست و زنان در طول تاریخ  بعنوان مادر، خواهر و همسر، مورد علاقه مردان و احترام جامعه بشری بوده اند. بلکه فمینیسم بر این اساس بنیان نهاده شده است که باید تفاوتهای حقوقی میان زن و مرد زدوده شده و قوانینی که بر اساس ویژگی های جنسیتی زن یا مرد بنا گشته و حقی را برای کسی بخاطر مرد بودن قایل شده و حقی را از کسی بخاطر زن بودن سلب می نماید باید زدوده شود.

روح حاکم بر فمینیسم، برابری طلبی حقوقی زنان در جامعه است و با این همه قوانین و احکامی که تفاوتهایی بنیادین میان حقوق زن و مرد در اسلام را بیان می نمایند (حال با غلط و درستش کاری نداریم) دیگر جایی برای فیمینسم اسلامی نمی ماند.

اینکه در اسلام تنبیه زنانی که از شوهرانشان تمکین نمی کنند و یا نصف بودن شهادت و ارث ایشان نسبت به مردان و دهها مساله ی این چنینی دیگر وجود دارد فمینیسم اسلامی را از موضوعیت ساقط می نماید.

همچنین، فمینیسم، محصول عینی و عملی مدرنیسم است. و تنها در جوامع در حال گذار امکان  بروز می یابد و هیچ نسبتی با جوامع سنتی ندارد. این بحث دارای خمیر مایه های جامعه شناسانه ای است که سعی خواهم نمود تا آنرا در آینده ای نزدیک، به دقت و به صورتی مبسوط در همین وبلاگ خدمت دوستان ارایه دهم.

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

یکی از جلوه های تمدنی غرب، جنبش های طبیعت گرایانه ای مانند سبزها و…است که در دهه های اخیر به نفوذ، مشروعیت و قدرت فراوانی در سراسر غرب و بویژه اروپا دست یافته اند.

این گروهها، که با اندیشه حمایت و حفاظت از طبیعت شکل گرفته اند، در پارلمان اروپا و مجالس قانون گذاری کشورهای اروپایی و دیگر کشور های توسعه یافته حضوری چشمگیر و گسترده بدست آورده و در برخی از آنها کنترل دولت ها را نیز در اختیار دارند.

کشتی های متعلق به این گروهها، در دریاها و اقیانوس ها در برابر شکار نهنگ ها موانعی جدی ایجاد نموده و در برابر کشتی هایی که به انتقال پس مانده های ناشی از فعالیتهای هسته ای می پردازند صف آرایی می کنند و خود را ملزم به نجات جان دلفین ها و نهنگ های به گل نشسته در ساحل سراسر کشورها دانسته و به شدت در این گونه زمینه ها فعال می باشند.

برخی از این گروهها پس از کسب قدرت سیاسی به ارایه و تصویب قوانین طبیعت گرایانه پرداخته و موانعی قانونی جهت جلوگیری از ایجاد صدمه به طبیعت به تصویب رسانده اند.

برخی از رادیکال ترین پیروان این جنبش های طبیعت گرایانه برای حفظ طبیعت، حتی از جان گذشته گی غیر قابل باوری از خود نشان داده اند که زنجیر نمودن خود به درختان در مسیر احداث جاده ها و ریل آهن یکی از مهم ترین اقدامات متهورانه ی این چنینی می باشد.

هدف ما در این مقاله آن است به شکلی مجمل و کاملا خلاصه شده ای به تبارشناسی این گونه جنبش ها بپردازیم و ریشه های اجتماعی، روانی، حقوقی، عرفانی و… آن را مورد بررسی قرار دهیم از این رو نکات ذیل در این راستا ارایه می گردد:

یکم)بحث طبیعت در غرب (با آن سابقه چند صد ساله اش) نسبت به شرق بحث کاملا جدیدی محسوب می شود، چرا که در میان فلسفه ها و ادیان شرقی و بویژه هندی، طبیعت نقش بسیار محورینی را ایفاء می نماید و شرقیان به ویژه هندی ها و چینی ها نسبت به دیگر اقوام در این زمینه از اولویتی اساسی برخوردار می باشند.

برای نخستین بار فرانسیس بیکن، اولین فیلسوف عصر رنسانس در غرب، طبیعت را بعنوان موضوعی در گفتارهای فلسفی اش گنجانید.

او برآن بود که علم می بایست از انحصار کلیسا بدر آید و در اختیار بشر و در خدمت او قرار گرفته و موجبات تسلط انسان بر طبیعت و بهره مندی از آنرا مهیا سازد.

از نظر بیکن، علم باید از ابزاری ذهنی که تا آن زمان توسط کلیسا بعنوان ابزار شناخت خدا و سپس هستی شناسی مبتنی بر خدا معرفی شده بود رها شده، و به ابزار شناخت و تسلط بشر بر طبیعت تبدیل شده و باید آدمیان را قادر سازد تا با شرحه شرحه نمودن طبیعت و شناخت اجزاء آن و دریافتن اسرار مندرج در این طبیعت لبریز از اسرار، زمینه را برای استخدام طبیعت برای اهداف بشری مهیا سازد.

از نظر بیکن، طبیعت در ارتباط با انسان و به میزانی که به کار انسان و رفع نیاز و یاری و تقویت او می آید واجد معنا و ارزشمندی است.

این آغاز کار طبیعت در غرب بود و این چنین است که در طی صدها سال گذشته، طبیعت موضوع علم قرار گرفت و توانست تغییر شگفت انگیزی را در زندگی بشری ایجاد نماید. همچنین هدف انسان غربی، در تمام این مدت، متنعم شدن بی حد و حصر از طبیعت، در راستای اهداف، برنامه ها و خواسته هایش بود.

به مدد علم و دانش، بشر، آقا و سرور طبیعت و صاحب اختیار آن محسوب شده و به تقدیر امورات طبیعت می پرداخت.

بهره مندی هرچه بیشتر انسان از طبیعت بوسیله دانش، صنعتی شدن را برای غرب به ارمغان آورد و چنان شکوه و عظمتی را به این بخش از جهان بشری اعطا نمود که هرگز در طول تاریخ گذشته به چشم نخورده بود اما در پی این مدرنیزاسیون و صنعتی شدن مفرط، طبیعت در این کشورها با خطرات جدی روبرو شده و در مسیر زوال قرار گرفت چنانکه این امر موجودیت بشر را برای آینده ای نه چندان دور زیر سوال برد.

دود کارخانجات، پساب های صنعتی که به رودخانه ها، دریاها، اقیانوس ها می ریختند، گازهای گلخانه ای، سوراخ شدن لایه ازن، و گرم شدن زمین به شدت چون حلقه طناب دار حلقوم بشر را تحت فشار قرار داده تنفس را برای انسان سخت و طاقت فرسا نموده و شبح مرگ و تباهی را در پیش چشمانش گذاشت.

این انسان، برای حفظ حداقل شرایط محیطی لازم برای موجودیت خود، شتابزده دست به فعالیتهایی زد. در ابتدا کتابها و مقالاتی منتشر شد که این خطر را گوشزد می نموند و پس از آن جنبش های طبیعت گرایانه با هدف حفظ محیط زیست برای پایداری شرایط زیست بشری به راه افتاد. این فعالیتها در نهایت اقدامات خود، توانستند استاندارها و قوانینی را با هدف کاهش آلودگی و آسیب دیدگی زمین و طبیعت آن تدوین و اجرا نمایند.

بشریت در یافته بود که برای ادامه بقای خود، چاره ای جز دفاع و حفاظت از طبیعت نداشته و باید حفاظت از زمین و طبیعت آن، بعنوان مهمترین اولویت و حیاتی ترین استراتژی انسانی، مد نظر قرار گیرد. اجلاس ریودوژانیرو و پیمان کیوتو برخی از مهمترین ماحصل این گونه فعالیتها می باشد.

دوم) از نگرشی دیگر، جنبش های طبیعت گرایانه، می تواند مولود مواجهه "غربیان" با دنیای "شرق" باشد.

در بخش الف این مقاله، اشاره نمودیم که انسان غربی، با موضوع قرار دادن طبیعت برای دانش، توانست خود را صنعتی نماید و به قدرتی بلا منازع در روی زمین تبدیل شود.

محدودیت منابع و تلاش برای دست یافتن به بازارهای نوین مصرف، غربیان را به فکر "استعمار" انداخت و غرب با لشگرکشی به شرق، بویژه تمدن کهن و باستانی هند، آن دیار را فتح نمود.

به اعتقاد اینجانب، در این ماجرا، همانگونه که غرب از نظر فرهنگی در زندگی و فکر شرقیان تاثیرات شگرفی نهاد، تمدن های شرقی نیز توانستند برخی از ذخایر عظیم معنوی خود را به غرب انتقال دهد. و به این گونه برای نخستین بار اندیشه های طبیعت گرایانه عرفانی و صوفیانه هندی، که از طریق تاجران، سربازان، و سیاحان غربی به سرزمینهای اروپایی انتقال یافت.

 این باورها بعدها در فرایند حیات جدید خود در غرب و در میان غربیان، به گونه ای دیگر خود را با محیط نامانوس جدید هماهنگ ساختند و به جنبش های طبیعت گرایانه تبدیل شدند. تاریخ بیانگر این نکته مهم است که غربیان تا قبل از ورود به فاز استعمار، هرگز با مواردی چون گیاهخواری آشنا نبوده و رواج گیاهخواری در غرب ماحصل آشنایی ایشان با اندیشه های طبیعت گرایانه شرق از کانال استعمار بوده است.

سوم)نمی دانم که آیا تاکنون از خود پرسیده اید که چرا غربی ها تا این حد به فیلم هایی که در آنها، زندگی بشر شرقی در دامنه بکر طبیعت به تصویر کشیده شده علاقه مند هستند؟

در پاسخ باید گفت که زندگی ماشینی روح بشر غربی را به شدت آزاده و در این روح خراش ها شدیدی ایجاد نموده است. آنان این حجم ناهمگون آهن و سیمان و... را برای ادامه حیات خود لازم ولی ناهمگون و ناسازگار با ذات و طبیعت بشری خود می بیند. لذا به طبیعت به مثابه مادری که از دامان آن دور افتاده و آن را گم کرده اند می نگرند و سعی در نوعی بازگشت به دامان مادر اصلی خود دارد.

هر کسی کو دور ماند از اصل خود

باز جوید روزگار وصل خود

بخشی از این حرکتهای طبیعت گرایانه، بویژه در عرصه های هنری از رویکردی این چنینی برخوردار بوده و ناشی از دلزدگی از زندگی ماشینی و هم ذات پنداری انسان با دیگر اجزاء طبیعت بوده می باشد.

چهارم)انسان در دوران حاکمیت سنت به شدت وابسته به خدا بود و موجودیت و چیستی خود را در ارتباط با این مفهوم متعالی تعریف می نمود.

در پی عصر روشنگری و مدرنیزاسیون، انسان از وابستگی به خدا جدا شده و خداوند در زندگی انسان غربی ابتدا کم رنگ و رفته رفته محو و مفقود گردید.

  این انسان رها از خدا، که تا دیروز خود و هویتش را در کنار این مفهوم متعالی و قدسی تعریف می نمود، احساس خلاء ژرف و تنهایی وحشتناکی پیدا کرد.

در واقع، طبیعت چیزی بود که می توانست تا حدی جای خدا را برای بشر و در زندگی او پر کند و بدینگونه، انسان در غیاب خداوند، تنها چیزی را که یافت و تنها چیزی را که تا حدودی با خود سازگار و هم سنخ دید طبیعت بود.

بویژه پس از ارایه تئوری تکامل داروین، غربیان به نوعی دست افزار علمی، برای توجیه این رویکرد فلسفی خود به سوی طبیعت دست یافته و خویشاوندی خویش  را با این گستره جدید باور نمودند .

انسان غربی(یا بقول دوستی فرهیخته انسان در غرب) در مسیر جریان نوزایی و اقدامات ستمگرانه ارباب دین و کلیسا از دامان خدا به دور افتاده و ارتباط خود را از این منبع فیض و معنا قطع نمود و در پی آن به نوعی احساس تنهایی و پوچی ناشی از این گسست ناگزیر در افتاد و از لحاظ روانی مصمم شد تا بدیلی برای این ثروت و سرمایه از کف رفته بیابد و با تمسک به آن، در زوایای باطنی خود تا این حد احساس تنهایی و پوچی نکند از این رو متوجه خویشاندی خویش با طبیعت شد.

پنجم)در عصر پیشامدرنیسم، همان که حکما عصر سنت اش می نامند، خدا ملاک و محور حق و حقانیت بود و هرآنچه که در عالم بود در نوع ارتباط با پرورگار عالم، صاحب حق محسوب می شد.

در جریان مدرنیته، خداوند ابتدا از زندگی بشر و سپس از کتابهای حقوقی، قوانین و گفتمان حق و ناحق محو، و انسان به جای خداوند در راس نظام های حقوقی ایستاد و ملاک آن شد.

بر این اساس بود که انسان، به خود حق می داد تا هر چیزی را در ارتباط با خود بعنوان "انسان" و نه بعنوان یک "فرد" تعریف نموده و ملاکهایی بشری برای حقوق فردی و اجتماعی خود تدوین نماید.

اما با گذار از مدرنیسم به پسامدرنیسم، سکه تقسیم "هستی" به "انسان" و "غیر انسان" از اعتبار ساقط شد و چنین وا نموده شد که هستی قابل تفکیک به انسان و غیر انسان نمی باشد فلذا ملاک حق در این گونه بینش های پسامدرن، نه انسان، بلکه محض هستی به ما هو هستی محسوب شد. در این بینش، هرچیزی بنا بر هستی اش و نه انسان یا درخت بودنش صاحب حق انگاشته شد.

در این گونه نگرش های طبیعت گرایانه، انسان به خاطر حفظ موجودیت خود نبود که به طبیعت حق حیات می داد. بلکه در آنجایی که انهدام بخشی از طبیعت نیز تاثیری بر اکوسیستم حیاتی انسان نمی گذاشت و می توانست نوعی از رفاه را برای او ایجاد نماید، باز انسان حق نداشت تا به آسیب یا تخریب طبیعت بپردازد.

اینکه گروهی از طبیعت گرایان، خود را با زنجیر بر تنه درختانی که در مسیر جاده های در حال احداث بودند، می بستند و حتی حاضر نبودند جان هیچ تک درختی ولو با تاسیس جنگلی در کنار آن به خطر افتد از این نگرش برخوردار بودند.

اکثریت حرکتهای تند و رادیکال، از سوی گروهی از طبیعت گرایانی شکل می گرفت که با این بینش به تفسیر هستی و طبیعت می پرداختند.

در پایان، شایان ذکر است که تنوع موجود در میان جنبش های طبیعت گرایانه، ناشی از تنوع میان خاستگاه های فکری- فلسفی و شرایط زمانی و مکانی پیدایش هر یک از آنهاست.

من، در این مقاله به بخشی از این خاستگاه های فکری، فلسفی و اجتماعی اشاره نمودم اما تاکید می کنم که این خاستگاه ها تنها علل وجودی این گونه حرکتها نمی باشد و گذشت زمان نشان خواهد داد که این گونه حرکتها از ابعاد دیگری نیز قابل بررسی می باشند.

* این نوشتار متن پیاده شده ی سخنانی است که در سال 1385 در انجمن اعوان یزد ارایه شده بود.

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

زرورق های سیگارم

          برگ برگ دفتر اشعار من شده اند

                و من

                       در فاصله روشن کردن دو سیگار

        شعری برای تو می سرایم

        بی آنکه تو بدانی

                         بی آنکه تو بخوانی


دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده

نه از جلال چیزی خوانده بودم و نه در مورد او مطالعه ای داشته ام. تنها با استناد به مطلبی از ضیاء موحد که شهروند امروز منتشر کرده بود و برخی اظهار نظر دوستان کتاب خوان و اهل مطالعه، تصور می کردم که  جلال می بایست آدم مزخرفی بوده باشد و درست مثل خودم در زندگی،هزاران بار از این شاخه و آن شاخه پریده و دنبال چیزی یا کسی تازه افتاده و فکر و مشی عوض کرده. تا اینکه یک روز در کتابفروشی کمند بودم که چشمم به داستان سنگی بر گوری*افتاد و به سرم زد که لااقل این کتاب جلال را مطالعه کنم. به ویژه اینکه حرف ها و حاشیه های فراوانی در مورد کتاب به گوشم خورده بود که انگیزه ام را برای خواندن کتاب دو چندان می کرد.

کتاب را خریدم و کل آن را در یک نیمروز خواندم و خلاص. نثرش جالب، و برایم کاملا تازگی داشت و تا آن روز کتابی به این سبک و سیاق نخوانده بودم. اما محتویاتش، علی رقم سنت شکنی هایی که در آن شده، به شدت سخیف، زشت و آزار دهنده به نظر می رسید. با خودم فکر کردم که یک نویسنده، چقدر می تواند آدم وقیحی باشد که اینگونه بی محابا کثافتکاری هایش را، با خوانندگان در میان بگذارد.

البته اعتراف می کنم که از ساختارشکنی های او در این کتاب و اینکه با شجاعت تمام آفتابه اش را بر داشته و سراغ سنگ مستراحی به نام فرهنگ ایرانی!!! رفته خوشم آمد. اما آنجا که وارد حوزه خصوصی اش می شود و در مورد سفر اروپا و روابطش با زنش می نویسد بارها و بارها کلافه شدم، کتاب را بستم و توی دلم بد و بیراهی نثارش کردم که بیا و ببین.

آنجا که می نوسد: می دانی زن. در عهد بوق که نیستیم. بچه می خواهی؟ بسیار خوب. چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری؟ طبیعی ترین راه اینکه بروی و یک آدم خوش تخم پیدا کنی و خلاص. من از سر بند این دکتر امراض زنانه، مزه قرمساقی را چشیده ام. هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعا و عرفا مجازی.

و یا آنجای دیگر که نوشته: یک روز دنگم گرفت که ببینم با نطفه ام می شود نیمرو درست کرد یا نه. سر زنم را دور دیدم و کلیه آن روز را ریختم توی تابه. و چه نیمرویی! آب دماغ سفت تر شده. مایه ای از سفیدی در آن دویده و بی مزه. به ضرب فلفل و نمک هم نتوانستم بخورم. اما به گمانم در وضع پایین تنه گربه ها اثر کرد. چون آن سال یک دفعه بیشتر از معهود بچه گذاشتند.

و باز آنجا که از سفر فرهنگی اش!!! به اروپا چنین یاد می کند: به سوئیس که رسیدم دختر مهماندار چنان زیبا بود که پای شخص اول لنگید. شخص دوم شد اختیار دار کارِ تَن. و افسارم را گرفت و کشید همانجاها که هر لر دوغ ندیده ای را باید سراغ گرفت.

و یا آن نوزده روزی را که در آمستردام و لندن با زنی مطلقه همخوابگی می کرده: زنی تازه از شوهر طلاق گرفته و توی  اندازه و همسن و سال خودم. و خدمتکار به تمام معنی. و لری دوغ ندیده تر از من. هفت روز بسش نبود. دنبالم آمد لندن. ده روز هم آنجا. و برگشتن هم مرا کشید به آمستردام. و دو روز از نو. و اگر بچه دار شدم؟... و که خوب. معلوم است. می گیرمت. و از این حرفها و سخن ها.

البته این، همه آن احساسی نیست که من با خواندن سنگی بر گوری نسبت به جلال پیدا کردم. بلکه با خواندن کتاب، دریافتم که این بابا دچار یک روان نژندی حاد و اساسی هم بوده است. و تل انبار شدن عقده هایش- مثل بچه دار نشدن آن هم در خانواده و جامعه ای مذهبی و سنتی-  او را تا سر حد تبدیل شدن به یک مازوخیست تمام عیار پیش برده است.

حال، من که خواننده جلال باشم پس از مطالعه چنین کتابی، دیگر رغبت نمی کنم که حتا اسم این بابا را هم بشنوم یا به زبان بیاورم تا چه رسد به اینکه کتاب دیگری از او را بدست بگیرم و بخوانم.

راستش را بخواهید نمی توانم برای نویسنده ای که زنش را خرج خواننده کرده تره هم خرد کنم. خودتان قضاوت کنید که نوشتن داستان میان مایه ای چون سنگی بر گوری (که البته به نوعی دفتر اعترافات وی نیز می باشد) ارزش این همه بی آبرویی و این همه حاشیه سازی برای خود و دیگران را دارد. مگر اینکه باور کنیم این بابا در هنگام نوشتن چنین داستانی، از اساس دیوانه بوده است.

*سنگی بر گوری/جلال آل احمد/تهران/جامه دران/1384چاپ سوم/5500 نسخه/1100 تومان

دریافت نسخهPDF  

  • سید حسن کاظم زاده

"ورونیکا منم، تویی، او ورونیکاست همه ما ورونیکا هستیم"

خودکشی ها را می توان به دو دسته کلی تقسیم نمود: آنهایی که از جنبه هایی عینی برخوردارند مثل خودکشی از روی فقر، بیکاری و... که برای ما ایرانیان ملموس تر و شناخته شده تر است و آنهایی که از جنبه های ذهنی برخوردارند مانند انتحار به مثابه امر فلسفی که در این نوع از خودکشی ممکن است که فردی بی هیچ مشکل مادی و مالی دست به انتحار بزند. عوام - که قدرت درک اینگونه از انتحارها را ندارند-  این نوع از خودکشی ها را ناشی از زیادی خوش بودن می دانند.

کوئیلو در رمان "ورونیکا تصمیم می گیرد"بمیرد به خودکشی، از همین جنبه ی دوم نگریسته و داستان دختری از اسلونی را روایت نموده که بنابر دلایلی صرفا ذهنی و فلسفی دست به انتحار می زند. "... به خاطر فقدان عشق خود را نمی کشت. و نیز نه به خاطر احساس کمبود محبت از سوی خانواده اش، یا به خاطر مشکلات مالی و یا بیماری غیر قابل درمان..."

تعابیری که کوئیلو در این رمان پیرامون جنون به کار برده، آنرا تا حد افتخاری بزرگ و فضیلت متفاوت بودن و نه بیماری بالا برده، فضیلتی که حتا خود وی را نیز بی نصیب نگذاشت و سه بار راهی تیمارستانش نمود.

ورنیکا دختر جوانی است که به خوبی از زندگی لذت می برد و فارغ از هر دغدغه ای روزگار می گذراند و بی هیچ مشکلی- البته در ظاهر- روزی تصمیم می گیرد که خود را بکشد از این رو قرصها یی را که مدتی قبل برای همین کار تهیه نموده می خورد و در بستر، مرگ را انتظار می کشد و لحظه به لحظه افکاری را که در خودکشی اش موثر بوده بازخوانی می کند.

یکی از مسایلی که در خودکشی ورونیکا موثر بوده زندگی بی خوف و رجاء اوست. در واقع زندگی برای او رودخانه ای خالی از تلاطم است که هیچ بیمی و امیدی را در او بر نمی انگیزاند و زندگی اش را یک نواخت نموده است. "... وقتی تقریبا هر چه را که در زندگی می خواست به دست آورد، به این نتیجه رسید که زندگی اش هیچ معنایی ندارد، چون هر روز مثل روزهای دیگر است و تصمیم گرفت بمیرد...".

دلیل دیگری خودکشی برای ورونیکا آینده و یاس او از فردا است در واقع او خود را تسلیم جریانی می داند که انتهایش به پیری و بیماری می انجامد: "... همه چیز در زندگی اش یکنواخت بود و همین که جوانی اش می گذشت، فقط یک راه سرازیر در پیش رویش می ماند، و پیری شروع می کرد به گذاشتن علایم غیر قابل برگشت خودش، شروع بیماری، از دست دادن دوستان. با ادامه دادن زندگی چیز بیشتری به دست نمی آورد، در حقیقت فقط احتمال رنج بردنش بیشتر می شد."

الهیات ورونیکا نیز یکی از مسایلی بود که او را به خودکشی وا می داشت چه او باور داشت که همه چیز با مرگ پایان می یابد: "... تقریبا یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان می پذیرد، برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. خاموشی ابدی..."

عدم اعتقاد به خداوند علاوه بر اینکه انسان را در برابر پرتگاهی مخوف که انتهایش پوچی است. چرا که همه ما چنان هستی را با خداوند گره زده ایم که عدم وجود خداوند زندگی را برایمان به چیزی پوچ و عبث تبدیل می کند از همین روست که خدا ناباوری او این بهانه را به او داده تا بی دغدغه ی بازخواست، دست به انتحار بزند.

ورونیکا حتا در برابر احتمال وجود خداوند باز استدلال می کند که اگر خداوندی هم وجود داشته باشد با ملاحظه وضعیت موجود به ما حق خواهد داد که زمین را زودتر ترک می کنیم و حتا ممکن است از اینکه در دنیا به ما خوش نگذشته شرمنده شده و از ما عذرخواهی نماید: "... اگر خداوند وجود داشته باشد چه؟ هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهین آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا می جنگد، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد... یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد... اگر خداوند وجود داشته باشد، می داند که درک بشر محدود است او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بی عدالتی هست. حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجه فاجعه آفرین بوده. اگر خداوند وجود داشته باشد در مورد موجوداتی که تصمیم می گیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتا از اینکه ما را وادار کرده وقت مان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد..."

همچنین ورونیکا باور داشت که در صورت وجود خداوند، او خود این وضع را پدید آورده و آنرا بر ورونیکا تحمیل نموده و نسبت بدان آگاهی کامل داشته پس نمی تواند ایرادی بر ورونیکا بگیرد: "...خداوند ورونیکا را با اطلاع کامل از اینکه کارش به خودکشی خواهد انجامید به این جهان فرستاده است و از اعمال او یکه نمی خورد..."

او جهان و آنچه را که در آن اتفاق می افتاد را جهانی احمقانه و لبریز از خشونت می دید و خود را برای تغییر اوضاع آن ناتوان حس می کرد. جهان برای او آنقدر زشت و ناقص بود که او را به ترک جهان تشویق می نمود: "... ورونیکا روزنامه ها را می خواند، تلویزیون تماشا می کرد، و از آنچه که در جهان می گذشت، آگاه بود. همه چیز اشتباه بود و راهی برای تصحیح مسایل نمی یافت... این موضوع به او احساس عجز مطلقی می داد... دقیقا به خاطر اینکه همه چیز را چنان احمقانه یافته بود، دیگر حاضر نشده بود آنچه را زندگی به طور طبیعی بر او تحمیل می کرد، بپذیرد. در دوران بلوغ، فکر می کرد هنوز برای انتخاب زود است، اکنون در دوران جوانی، متقاعد شده بود برای عوض شدن دیر است..."

کوئیلو در ادامه رمان با توجه به آنچه ورونیکا را به انتحار سوق داده حوادثی را برای او ردیف می کند و کسانی را رو در روی او قرار می دهد حوادثی و افرادی که موجبات امیدواری او را فراهم می آورند.

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد / پائولو کوئیلو / آرش حجازی / چاپ بیست و ششم / کاروان 1386

دریافت نسخه PDF

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۴
  • سید حسن کاظم زاده

1. بیخوابی هایم در این چند شب گذشته، و کاری طاقت فرسا که هر روز یک تنه انجامش می دهم و این مطالعه سنگین و نوشتن و سرودن و گفتن و... امانم را بریده است.

غروب که از سر کار بر می گردم و به خود وعده خوابی راحت را می دهم. به جز خستگی، به خاطر گرمایی که مرا در غرقابی از عرق خفه کرده و این سربالایی لعنتی، تقریبا جنازه ام به منزل می رسد خواب مرا دعوت می کند بالشم را جا به جا می کنم و دراز می کشم. خستگی وقتی از حد بگذرد خواب خود شکنجه می شود.

"جناب خواب، اگه اجازه بدهید بنده یکی دو تا از قصه های این کتاب "اپرای قورباغه های مرداب خوار" رو بخوانم تا چشمم سنگین شود قول می دهم که فقط یکی دو صفحه اولش را بخونم".

کتاب را باز می کنم و تازگی اش را بو می کشم و شروع می کنم به خواندن و چنان از خود بی خود می شوم که کتاب را تنها برای روشن کردن شمع می بندم- باز هم برق رفت- و بعد هم زیر نور شمع یکسره تا آخر کتاب را دنبال می کنم.

2. ادبیات پست مدرن ادبیاتی خاکستری است و اپرای قورباغه های مرداب خوار هم در چنین فضایی سیر می کند و روایت گر انسانی خاکستری است. موجودی که سفید و سیاه محض نمی خواهد.

داستان پست مدرن اجازه ندارد تا تکلیف همه چیز را روشن کند و نویسنده ی پست مدرن هرگز به خود اجازه قضاوت نمی دهد و سعی می کند تا چنان بنویسد که خواننده هایش به شیوه ای منحصر به فرد- بر اساس تجاربی که داشته اند- با روایت مواجه شوند. به عبارت دیگر، در داستان پست مدرن، کار را نه نویسنده که خواننده تمام می کند.

همچنین از ویژگی های ادبیات پست مدرن، مبهم بودن آنست. چیزی که خواننده را به فکر فرو می برد و ساخت برخی جنبه های داستان را بر عهده او می گذارد. برای دست یافتن به چنین ابهامی باید کوتاه بنویسیم و خیلی حرفها را نزنیم برخی دیالوگها را حذف کنیم داستان مینیمال چنین وظیفه ای را بر عهده دارد و هرقدر مینیمال تر مبهم تر، پیچیده تر.

چنین داستانهایی، داستانهای خواننده محورند. نویسنده ی این گونه داستانها این امکان را به خواننده ها می دهد که از ظن خود یار داستان شوند و داستان را از منظر خود شاخ و برگ داده و تکمیل نمایند و بی هیچ  قضاوتی از جانب نویسنده. از چشم انداز خود بدان نظاره کنند. در واقع جذابیت داستان مینی مال هم به چیزی است که ما از آن برداشت می کنیم.

داستان مینیمال پای خواننده را نمی بندد و به خواننده این اجازه را می دهد تا کورمال کورمال پیش رود. مینیمال فضا را به سود خواننده خالی می کند. کلیات مبهمی را در اختیار او می گذارد تا او خود جزییات را در ذهن خود جستجو و بازسازی نماید.

خواندن داستان مینی مال کار ساده ای نیست شاید خواننده مجبور شود که برگردد و بارها یک داسان را بخواند و از زوایای مختلفی بدان بنگرد و حتا مجبور شود که بیش از یک داستان معمولی برایش وقت بگذارد.

داستان مینیمال، به عنوان گونه ای نوظهور از ادبیات پست مدرن، داستان کلمه و جملات کوتاه است. در اینگونه داستانها انتخاب جملات کوتاه، به خواننده این فرصت را خواهد داد تا بیشتر درنگ کند و در هر درنگی بیشتر بیاندیشد. خواننده در ادبیات مینیمال دیگر با پارگراف و جمله سر و کار ندارد بلکه با کلمه کار دارد. و حتا ممکن است یک لحظه غفلت و بی محابا گذشتن از یک کلمه ای، به از دست دادن کلیت یک داستان منجر شود. این، هم سختی کار نویسنده را نشان می دهد و هم سختی کار خواننده را.

داستان پست مدرن، خواننده را "خر" فرض نمی کند که بخواهد سیر تا پیاز را برایش تعریف کند خواننده نوکر و برده نویسنده نیست که در برابر او دست به سینه بایستد. خواننده مینیمال "شاگرد مدرسه" نیست که بخواهیم با داستان به او جهت بدهیم و تربیتش کنیم.

3. داستان مینی مال در ایران از تاریخ کوتاهی برخوردار است و شاید یکی از جدیدترین شیوه های داستان سرایی در کشور ما محسوب می گردد و کمتر کتابی در این زمینه منتشر شده اما اپرای قورباغه های مرداب خوار یکی از بهترین آثاری است که در این مدت در اختیار خواننده های ایرانی قرار گرفته است و  استقبال خوبی هم از آن شده است. این مجموعه هم از حیث مینی مال بودن و هم از حیث ساختار و محتوا، شاید یکی از بهترین مجموعه داستانها باشد.

4. گاهی رفتن به جایی، دیدن چیزی، ملاقات با عزیزی، گوش دادن به ترانه ای و یا خواندن کتابی تا مدتها ذهن و جان ما را در بر گرفته و احاطه می کند تکان می دهد و چیزی را در درون ما بیدار می کند و مانند موجی پدید آمده از انفجاری بزرگ، پرتابمان می کند به ناکجا آبادی که تنها خودت می دانی و خودت.

اپرای قورباغه های مرداب خوار دقیقن با من یک چنین کاری کرده است. کتابی که در ابتدا به دلیل حجم اندک و نوع ساختارش بیشتر به یک شوخی می ماند تا یک کتاب، اما وقتی که چند صفحه ای از آن را می خوانی گویی همدلی ات را برمی انگیزد و تو را در خود غرق می کند. از اینرو  می خوانی و می خوانی تا تمامش کنی و حتا نور کم فروغ شمع هم نمی تواند تو را از خواندن بازدارد.

5. ممکن است داستانهایی هم در این مجموعه باشند که به نظر پوچ و بی معنا به نظر برسند این در داستان مینیمال امر عجیبی نیست. زیرا این ما هستیم که با ارتباط برقرار کردن با متن با یک داستان مینی مال، بر اساس حدس ها، گمان ها خواسته ها، علایق و سلایق و نیاز های فرهنگی که ما را احاطه نموده اند معنا را به متن تحمیل می نماییم و گاهی اوقات نیز ذهن ما از تحمیل معنایی بر متن مینیمال عاجز می مانیم. در داستان مینی مال نویسنده حرف خود را زده و رفته است و اینک نوبت ماست که با متن رو برو شویم و آن را بخوانیم.

اپرای قورباغه های مرداب خوار (داستانهای خیلی خیلی کوتاه) / جواد سعیدی پور / انتشارات کاروان / چاپ اول 1387 / 2000 نسخه / 1400 تومان

------------------------------------

دریافت نسخه PDF

  • سید حسن کاظم زاده


" ملکوت "، شاید تنها داستانی باشد که بتوان از آن، در کنار " بوف کور " صادق هدایت، به عنوان یکی از ماندگارترین رمان های ایرانی یاد کرد.

بهرام صادقی نویسنده این رمان، گرچه یکی از کم کارترین داستان نویسان ایرانی است، و از وی تنها مجموعه داستان "سنگر و قمقمه های خالی" و رمان "ملکوت" منتشر شده، اما توانسته یکی از ماندگارترین و در عین حال مرموزترین داستانها را خلق نماید.

جالب اینکه به دلیل عدم وجود حواشی مختلف در زندگی نویسنده (مانند صادق هدایت)، زندگی بسیار کوتاهش، محدود بودن آثار به جای مانده از وی، و نیز برگزیدن زبانی رمز آلود و سمبولیک در مهمترین داستانش (یعنی ملکوت)، نامش، آن گونه که شایسته آن می باشد در تاریخ داستان نویسی ایران مطرح نشد و جایگاهی را که باید در میان خوانندگان ایرانی داشته باشد به دست نیاورد.

 

گفتیم که بهرام صادقی در روایت رمان ملکوت، از شیوه ای سمبولیستی بهره گرفته و همین امر به مانعی در برابر برقراری ارتباط میان متن و خواننده تبدیل شده است. چنانکه خواننده در خوانش متن یا حیران می ماند و یا از ظن خود یار متن شده و دانش ها و داشته های پیشینی خود را بدان نسبت می دهد.

 

اینکه چرا نویسنده ای چون بهرام صادقی، به برگزیدن شیوه ای سمبولیستی در روایت داستانش می پردازد ممکن است به محدودیتهای سیاسی - اجتماعی کشور در زمان نوشتن داستان برگردد.

بی شک برای فهم صحیح چنین داستان سترگی به تفاسیر و بررسی های عمیق و دقیقی نیاز مندیم که "تاویل ملکوت" از آن جمله اند. غیاثی نویسنده کتاب که پیش از این نیز "تاویل بوف کور" را منتشر نموده، با ارایه بخشی از زندگی، دیدگاهها و دلبستگی های بهرام صادقی، مسایل فنی در داستانهای سمبولیستی و اشاره به داستان بوف کور که صادقی در نگارش داستانش از آن الهام گرفته و نیز توجه به شرایط سیاسی اجتماعی ایران در زمان آفرینش داستان، نکات ارزنده ای را برای فهم متن، در اختیار خواننده ایرانی قرار داده است.

 

*ملکوت – بهرام صادقی – انتشارات کتاب زمان- چاپ هشتم  1386 – 2000 تومان

** تاویل ملکوت – محمد تقی غیاثی – انتشارات نیلوفر – چاپ اول 1386 2700 تومان

این متن در سال 1386 نوشته شده است

دریافت نسخه PDF

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۵
  • سید حسن کاظم زاده